“سادگی را من از نهان یک ستاره آموختمپیش از طلوع شکوفه بود شایدبا یاد یک بعداز ظهر قدیمیآنقدر ترانه خواندم تا تمام کبوتران جهان شاعر شدندسادگی را من ازخواب یک پرنده در سایه ی پرنده ای دیگر آموختم ”

سید علی صالحی

سید علی صالحی - “سادگی را من از نهان یک ستاره آموختمپیش...” 1

Similar quotes

“در تمام ِ شب چراغی نیست.در تمام ِ شهرنیست یک فریاد.ای خداوندان ِ خوف‌انگیز ِ شب ‌پیمان ِ ظلمت‌دوست!تا نه من فانوس ِ شیطان را بیاویزمدر رواق ِ هر شکنجه‌گاه ِ پنهانيی ِ این فردوس ِ ظلم‌آئین،تا نه این شب‌های ِ بی‌پایان ِ جاویدان ِ افسون ‌پایه‌تان را منبه فروغ ِ صدهزاران آفتاب ِ جاودانی‌تر کنم نفرین، ظلمت‌آباد ِ بهشت ِ گند ِتان را، در به روی ِ منبازنگشائید!در تمام ِ شب چراغی نیستدر تمام ِ روزنیست یک فریاد.چون شبان ِ بی‌ستاره قلب ِ من تنهاست.تا ندانند از چه می‌سوزم من، از نخوت زبان‌ام در دهان بسته‌ست.راه ِ من پیداست.پای ِ من خسته‌ست.پهلوانی خسته را مانم که می‌گوید سرود ِ کهنه‌ی ِ فتحی قدیمی را.با تن ِ بشکسته‌اش،تنهازخم ِ پُردردی به جا مانده‌ست از شمشیر و، دردی جان‌گزای از خشماشک، می‌جوشاندش در چشم ِ خونین داستان ِ دردخشم ِ خونین، اشک می‌خشکاندش در چشم.در شب ِ بی‌صبح ِ خود تنهاست.از درون بر خود خمیده، در بیابانی که بر هر سوی ِ آن خوفی نهاده دامدردناک و خشم‌ناک از رنج ِ زخم و نخوت ِ خود می‌زند فریاد در تمام ِ شب چراغی نیستدر تمام ِ دشتنیست یک فریاد...ای خداوندان ِ ظلمت‌شاد!از بهشت ِ گند ِتان، ما راجاودانه بی‌نصیبی باد!باد تا فانوس ِ شیطان را برآویزمدر رواق ِ هر شکنجه‌گاه ِ این فردوس ِ ظلم‌آئین!باد تا شب‌های ِ افسون‌مایه‌تان را منبه فروغ ِ صدهزاران آفتاب ِ جاودانی‌تر کنم نفرین”

احمد شاملو
Read more

“خورشید مثل یک سکه پنجاه سنتی خیلی بزرگ بود که یک نفر نفت روش ریخته و کبریت کشیده و روشنش کرده و گفته "بیا اینو نگه دار تا من برم یه روزنامه بگیرم بیام"و سکه را کف دستم گذاشته و دیگر برنگشته بود(از کتاب صید قزل آلا در آمریکا)”

Richard Brautigan
Read more

“دیگر کم کم کاسه ی صبرگرگ از این که خوک ها نمی توانند دنیا را از چشم یک گوشت خوار ببینند لبریز می شد..”

جیمز فین گارنر
Read more

“باور نکن تنهاییت رامن در تو پنهانم تو در منازمن به من نزدیکتر توازتو به تو نزدیکتر من باور نکن تنهاییت راتا یک دلو یک درد داریتا در عبور از کوچه ی عشقبر دوش هم سر می گذاری دل تاب تنهایی نداردباور نکن تنهاییت راهرجای ای دنیا که باشیمن با توئم تنهای تنها من با توئم هر جا که هستیحتی اگر با هم نباشیمحتی اگر یک لحظه یک روزبا هم در این عالم نباشیم حتی اگر یک لحظه یک روزبا هم در این عالم نباشیم این خانه را بگذار و بگذربا من بیا تا کعبه ی دلباور نکن تنهاییت رامن با توئم منزل به منزل”

اهورا ایمان
Read more

“لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد: می بایست "نیکی" را به شکل عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد.کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند.روزی دریک مراسم همسرایی, تصویر کامل مسیح را در چهرة یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز بری یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند , چون دیگر فرصتی بری طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من این تابلو را قبلاً دیده ام!" داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم , زندگی پراز روًیایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهرة عیسی بشوم!می توان گفت: نیکی و بدی یک چهره دارند ؛ همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند.”

پائولو کوئیلو
Read more