“ما ز بالائیم و بالا می رویمما زدریائیم و دریا میرویمما از آنجا و از اینجا نیستیم ما ز بی جائیم و بی جا می رویمكشتی نوحیم در طوفان روحلاجرم بی دست و بی پا می رویمهمچو موج از خودبرآوردیم سرباز هم در خود تماشا می زدیماختر ما نیست در دورقمرلاجرم فوق ثریا می رویم ما ز بالائیم و بالا می رویم”

مولوی

Explore This Quote Further

Quote by مولوی: “ما ز بالائیم و بالا می رویمما زدریائیم و دریا می… - Image 1

Similar quotes

“بشنو از نی چون حکایت می کنداز جدایی ها شکایت می کندکز نیستان تا مرا ببریده انداز نفیرم مرد و زن نالیده اندسینه خواهم شرحه شرحه از فراقتا بگویم شرح درد اشتیاقهر کسی کو دور ماند از اصل خویشبازجوید روزگار وصل خویشمن به هر جمعیتی نالان شدمجفت بدحالان و خوشحالان شدمهر کسی از ظن خود شد یار مناز دورن من نجست اسرار منسر من از ناله ی من دور نیستلیک چشم و گوش را آن نور نیستتن ز جان و جان ز تن مستور نیستلیک کس را دید جان دستور نیستآتش است این بانگ نای و نیست بادهر که این آتش ندارد نیست بادآتش عشقست کاندر نی فتادجوشش عشق است کاندر می فتادنی حریف هر که از یاری بریدپرده هایش پرده های ما دریدهمچو نی زهری و تریاقی که دید؟همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟نی حدیث راه پرخون می کندقصه های عشق مجنون می کندمحرم این هوش جز بیهوش نیستمر زبان را مشتری جز گوش نیستدر غم ما روزها بیگاه شدروزها با سوزها همراه شدروزها گر رفت گو: رو باک نیستتو بمان ای آنکه چون تو پاک نیستهرکه جز ماهی ز آبش سیر شدهرکه بی روزیست روزش دیر شددرنیابد حال پخته هیچ خامپس سخن کوتاه باید والسلامبند بگسل باش آزاد ای پسرچند باشی بند سیم و بند زرگر بریزی بحر را در کوزه‌ایچند گنجد قسمت یک روزه‌ایکوزه چشم حریصان پر نشد تا صدف قانع نشد پر د’ر نشد هر که را جامه ز عشقی چاک شد او ز حرص و عیب کلی پاک شد شاد باش ای عشق خوش سودای ماای طبیب جمله علتهای ما ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد عشق جان طور آمد عاشقا طور مست و خر موسی صاعقا با لب دمساز خود گر جفتمی همچو نی من گفتنیها گفتمی هر که او از هم زبانی شد جدا بی زبان شد گرچه دارد صد نوا چونکه گل رفت و گلستان درگذشت نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت جمله معشوقست و عاشق پرده ای زنده معشوقست و عاشق مرده ای چون نباشد عشق را پروای او او چو مرغی ماند بی پروای او من چگونه هوش دارم پیش و پس چون نباشد نور یارم پیش و پس عشق خواهد کین سخن بیرون بودآینه غماز نبود چون بود آینت دانی چرا غماز نیست زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست”


“آدمی هرگز خود را پنهان نمی کند از نگاه خود اگر با دل در ریا نباشد. و آدمی مگر چند چشم محرم می شناسد تا بتواند خود را، روح خود را، بی پوشش و پرهیز در پرتو نگاهش بدارد؟چه بسا مردمانی که می آیند و میروند بی که از خیالشان بگذرد این موهبت نیز وجود داشته است، موهبتی که انسان نه بس بخواهد، بلکه احساس وجد کند از این که خودی ترین، که محرم ترین چشمان عالم در او می نگرد”


“من از بی آغاز جهان امده است تاامروز، تا اکنون و می رود سوی بی پایان”


“تنهایی" تنهایی چون بارانشامگاهان برمی خیزد از دریااز هامونهای پرت و دور افتادهو می ریزد آنگاه بر روی شهر می بارد تنهاییدر این ساعات حال و بی حالی وقتی کوچه ها به صبح می رسندوقتی که جفتهاییبی آنکه چیزی بیابند در یکدیگرنومید و غمیناز هم جدا می شوند وقتی آنان که نفرت از هم دارندبه ناچار همبستر می شوند ، آنگاه تنهایی با رود ها همراه خواهد شد ”


“می پرسد از من کسیتی ؟ می گویمش اما نمی داند این چهره ی گم گشته در ایینه خود را نمی داند می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد ایینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانمحال مرا جز شاعری مانندمن تنها نمی داند می گویمش ‚ می گویمش ‚ چیزی از این ویران نخواهی یافت کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند می گویمش ‚ آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند”


“در عجبم از مردمانی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می کنند و بر حسین می گریند کهآزادانه زیست”