“بعد از اين از تو دگر هيچ نخواهمنه درودی، نه پيامی، نه نشانیره خود گيرم و ره بر تو گشايمزآنکه ديگر تو نه آنی، تو نه آنی”
“نه تو می مانیو نه اندوه و نه هیچیک از مردم این آبادی...به حباب نگران لب یک رود قسم،و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،غصه هم می گذرد،آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...لحظه ها عریانند.به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.”
“لحظاتی هست استخوانهای اشیا می پوسدو فرسودگی از در و دیوار میباردلحظاتی هست نه آواز گنجشک فروردیننه صدای صمیمی از آن طرف سیمو نه نگاه مادر در قاب قانعت نمیکندزندگی قانعت نمیکندو تو به اندکی مرگ احتیاج داری”
“\نه دین حق و نه دین زردشت مرا\بر حرف بسی نهند انگشت مرا\کس نیست درین واقعه هم پشت مرا\قصّه چه کنم غصّهٔ تو کشت مرا”
“ديگران را ببخش - نه به اين خاطر كه آنان سزاوار بخشايشند - زيرا كه تو شايسته ي آرامشي”
“آشفتگي من از اين نيست که تو به من دروغ گفته اي، از اين آشفته ام که ديگر نميتوانم تو را باور کنم. ”