“با قلم می گويم: ای همزاد، ای همراهای هم سرنوشت هر دومان حيران بازیهای دورانهای زشتشعرهايم را نوشتی، دست خوشاشکهايم را كجا خواهی نوشت؟”
“تفنگت را زمین بگذار که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن ندارم جز زبان دل، دلی لبریز مهر تو، تو ای با دوستی دشمن! زبان آتش و آهن زبان خشم و خونریزی ست زبان قهر چنگیزی ست بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن ـ شاید فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید برادر گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار تفنگت را زمین بگذار، تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو این دیو انسان کش برون آید. تو از آیین انسانی چه می دانی؟ اگر جان را خدا داده ست چرا باید تو بستانی؟ چرا باید که با یک لحظه، غفلت، این برادر را به خاک و خون بغلطانی ؟ گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی و حق با توست، ولی حق را ـ برادر جان ـ به زور این زبان نافهم آتشبار نباید جست! اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار تفنگت را زمین بگذار!”
“چيست اين باران كه دلخواه من است ؟زير چتر او روانم روشن است .چشم دل وا مي كنم قصه يك قطره باران را تماشا مي كنم :در فضا،همچو من در چاه تنهائي رها،مي زند در موج حيرت دست و پا،خود نمي داند كه مي افتد كجا !در زمين،همزباناني ظريف و نازنين،مي دهند از مهرباني جا به هم،تا بپيوندند چون دريا به هم !قطره ها چشم انتظاران هم اند،چون به هم پيوست جان ها، بي غم اند .هر حبابي، ديدهاي در جستجوست،چون رسد هر قطره، گويد: - « دوست! دوست ... !»مي كنند از عشق هم قالب تهي اي خوشا با مهر ورزان همرهي !با تب تنهائي جانكاه خويش، زير باران مي سپارم راه خويش.سيل غم در سينه غوغا مي كند،قطره دل ميل دريا مي كند،قطره تنها كجا، دريا كجا،دور ماندم از رفيقان تا كجا!همدلي كو ؟ تا شوم همراه او،سر نهم هر جاكه خاطرخواه او !شايد از اين تيرگي ها بگذريم .ره به سوي روشنائي ها بريم .مي روم، شايد كسي پيدا شود،بي تو، كي اين قطره دل، دريا شود؟”
“اي آسمان تيره ي تا جاودان تهي!من از كدام پنجره پرواز مي كنم؟وز ظلمت فشرده ي اين روزگار تلخسوي كدام روزنه ره باز مي كنم؟”
“.هیچ خطاکاری، بدتر از خطاکار دانا نیست. چه به جای شرمساری و پشیمانی، میکوشد شما را با دلیل و منطق مجاب کند که کارش درست بوده یا دست کم علتی داشته است .”
“هر جوانی در بهار زندگیش سلمی کرامه ای دارد که در هنگام غفلتش به سراغ او می آید و به تنهایی اش معنایی شاعرانه می دهد و وحشت روزهایش را مانوس و سکوت شبهایش را آمیختع با آهنگ می سازد.”
“امروز یک سال از دیروز بزرگتر خواهی شد می دانم چشمانت انتظار هدیه ای را قدم می زند هدیه ای خواهم داد جعبه ای مملو از واژه هایی گنگ راستی ، گذشت ، مردانگی ، مروتروزی که آن را باز کردیشایدموهایت به میهمانی آسیاب رفته باشند و شاید بزرگ شده باشیبزرگ”