“ترس از ديدن اينکه تو را به درون ماشين پليس میرانندترس از به خواب رفتن شبانهترس از به خواب نرفتنترس از تکرار گذشتهترس از پر کشيدن حالترس از زنگ تلفن در سکوت مرگبار شبترس از توفانهای الکتريکیترس از شستشوی زن با لکهای بر گونهاشترس از سگهايی که گفته بودم هار نيستندترس از دلواپسیترس از اجبار به شناخت جنازهی دوستتترس از فراموش شدنترس از دارايی بسيار هر چند مردم آنرا باور نكنندترس از نيمرخهای روانیترس از دير کردن و ترس از زود آمدنترس از دستخط فرزندانم روی پاکتهای نامهترس از مردن آنها پيش از اينکه من بميرم و احساس گناه کنمترس از زندگی با مادرم هنگامی که هر دو پير شدهايمترس از سرآسيمگیترس از فرومردن روز با يادداشتی ناراحتکنندهترس از بيدار شدن و ديدن اينکه تو رفتهایترس از دوست نداشتن و ترس از دوست نداشتن بسيارترس اينکه چيزی را که دوست میدارم مرگ همهی دوستداشتنیهايم را تضمين کندترس از مرگترس از زندگانی بسيارترس از مرگگفته بودم اين را”
“پیش از تمام شدن سال می آییپیش از تمام شدن ماهپیش از تمام شدن هفتهپیش از تمام شدن این روزپیش از مرگ این لحظهپیش از این که به گریه بیفتمسرانجام می آییپیش از اینکه این شعر به پایان رسدپیش از آن که مرگ از راه رسدتو پیش از عشقتو پیش از مرگتو از همه زودتر خواهی رسید”
“ای در میان جانم و جان از تو بی خبر از تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر از تو خبر به نام و نشان است خلق را وانگه همه به نام و نشان از تو بی خبر جویندگان گوهر دریای صنع تو در وادی یقین و گمان از تو بی خبر”
“آشفتگي من از اين نيست که تو به من دروغ گفته اي، از اين آشفته ام که ديگر نميتوانم تو را باور کنم. ”
“خداوند در درون هر یک از ما رسولی قرارداده تاما را به راه روشنی هدایت کند .با وجود این بسیاری هنوز در بیرون از خود به دنبال زندگی می گردند غافل از ان که زندگی در درون انهاست.”
“به نام بخشنده بزگ داور بر حق به نام خداوند ایثار و انصافخارم اگر از خاری خارم تو مپنداریدانم که مرا با گل یکجا تو نگهداریگل راتوبه آن گوئی کزعشق معطرشدآن گل که فقط گل بود درحادثه پرپرشدسودای تورا دارم من از دل و از جانمگفتند که پیدا شو دیدند که پنهانمگفتند که پیدا کن خود را و تو را با همگفتم که پیدا هست در هر نفسس آدمپیداست و من پنهان من در تن واو در جانیک آن نظری کردم در خود گذری کردمدیدم که نه در دوری نزدیک تر از نوریدر راه عبور از تو من این همه دور از تویک عمر نیاندیشم هیهات تو در خویشمچشم است که بینا نیست در عشق که اینها نیست”