“باد بی قراربرو وقاصدک های شعرمراباخود ببراوازبازوانم گریخته استای باد،بادشوخ وبی قرارقاصدک ها را ببرقاصدک ها زمزمۀ شعرمنندقاصدک ها به او خواهند گفتکه من به عطر ترتنهایی هزار کوچۀ بی توآغشته امو دست هایم ازتهی بی کرانهوچشم هایم از عبوربی توقف تصاویر گنگ ونامفهومخسته اندو مرا به بند بی ترحم تردید بسته استای باد،باد بی قرارقاصدک هایم را با خود ببروبه خیال همۀ دشت ها بروهرجاشقایقیازافسون وجذبۀدستی گلگون بوداو آن جا استهر جا نسیماز عطر دور دست دریاوافق سنگین بوداو آن جاستهر جا کوهصدای خنده ای شگرف راهزار باره و هزار باره در خود تکرار می کرداو آن جاستای باد بی قرارگیسوانش را به بازی بگیرگونه هایش را نوازش کنسالیانی است بند بی ترحم تردیددست های مرا بسته است”