“پریشونت نبودم؟ من، حیرونت نبودم؟ تازه داشتم میفهمیدم که فهم من چقدر کمه اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه انجیر میخواد دنیا بیاد، آهن و فسفرش کمه چشمای من آهن انجیر شدن حلقهای از حلقهی زنجیر شدن عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم چشم من و انجیرتو بنازم دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟”
“دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جوونور کامل کیه؟ واسطه نیار به عزتت خمارم حوصله هیچ کسی رو ندارم کفر نمیگم سوال دام یک تریلی محال دارم تازه داره حالیم می شه چیکارم میچرخم و میچرخونم سیارم تازه دیدم حرف حسابت منم طلای نابت منم تازه دیدم که دل دارم بستمش راه دیدم نرفته بود رفتمش جوانه نشکفته را رستمش ویروس که بود حالیش نبود هستمش جواب زنده بودنم مرگ نبود! جون شما بود؟ مردن من مردن یک برگ نبود! تو رو به خدا بود؟ اون همه افسانه و افسون ولش؟!! این دل پر خون ولش؟!! دلهره گم کردن گدار مارون ولش؟! تماشای پرنده ها بالای کارون ولش؟! خیابونا , سوت زدنا , شپ شپ بارون ولش؟! دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جوونور کامل کیه؟ گفتی بیا زندگی خیلی زیباست ! دویدم چشم فرستادی برام تا ببینم که دیدم پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه ؟ کنار این جوی روون نعناش چیه؟ این همه راز این همه رمز این همه سر و اسرار معماست؟ آوردی حیرونم کنی که چی بشه ؟ نه والله! مات و پریشونم کنی که چی بشه ؟ نه بالله پریشئنت نبودم ؟ من حیرونت نبودم؟! تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه! اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه! گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه! انجیر میخواد دنیا بیاد آهن و فسفرش کمه! چشمای من آهن انجیر شدن! حلقه ای از حلقه زنجیر شدن! عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم چشم من و انجیر تو بنازم دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جوونور کامل کیه؟ ”
“حرف را باید زد ! درد را باید گفت ! سخن از مهر من و جور تو نیست . سخن از متلاشی شدن دوستی است ، و عبث بودن پندار سرور آور مهر”
“گفتید : نشنوید و نبینید گفتیم ما به چشم گفتید : منکر به فهم خویش شوید و شعور خویشگفتیم : دشوار حالتی ست ولی چشم دیدم اینک شما ز ما باری توقع عاشق بودن و دوست داشتن دارید آری شما که روی ز سنگ آری شما که دل از آهن دارید”
“چقدر و چند ازين پرنده ها بغلت داري بپروازان همه را من آمده ام آماده ام از آسمان کاغذ خالي ميبارد آغشته کردي آغشته مرا به خون خود بپروازان حالا کاشکاش آمد کلاغ هاي جهان نيستند و آسمان ميباراند روح تو را بر روي من چقدر و چند ببينم و هيچ گاه سير نشوم مي آمده اي انگار با غنچه ها از گوش هايت هر چه با چشم هايم تو را بخورم سير نميشوم بسيرانم بگو بپرانُنُدم و دور تو چرخانُنُدم و دامن هايت را به تکان بريزانم من ـ ميوه هايم را که پيش مرگ تو باشم که بوي گردن آهو را بپيچانم به جانم که پيشِ پيش مرگ تو باشم ب ي شکسته با الفِ قد تو ميرقصد حالا همه کلمه آن تو ميان من بالاي ما از شعرتمرکز نشئه ”
“در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟در تو اين قصه ي پرهيز که چه ؟در من اين شعله ي عصيان نياز در تو دمسردي پاييز که چه ؟حرف را بايد زد درد را بايد گفت سخن از مهر من و جور تو نيست سخن از تو متلاشي شدن دوستي است و عبث بودن پندار سرورآور مهر آشنايي با شور ؟و جدايي با درد ؟و نشستن در بهت فراموشي يا غرق غرور ؟سينه ام اينه اي ست با غباري از غم تو به لبخندي از اين اينه بزداي غبار آشيان تهي دست مرا مرغ دستان تو پر مي سازند ”