“پنداشتند خام کز سرگشتگان که پی ببرند و سوختند من آخرین درختم از سلاله جنگل آنان که بر بهار تبر انداختند تند پنداشتند خام که با هر شکستنیقانون رشد و رویش را از ریشه کنده اندخون از شقیقه های کوچه روان استدر پنجه های باز خیابانگل گل شکوفه شکوفه قلب است انفجار آتشی قلببر گور ناشناخته اما کس گل نمی نهد لیکن هر روزه دخترانبا جامه ساده به بازار می روندو شهر هر غروب در دکه های همهمه گر مست میکند و مست ها به کوچه ی مبهوت می زنندو شعرهای مبتذل آواز می دهند در زیر سقف ننگ در پشت میز نوسرخوردگی سلاحش راتسلیم می کند سرخوردگی نجابت قلبش راکه تیر می کشد و می تراشدشتخدیر می کندسرخوردگی به فلسفه ای تازه می رسد آن گاه من به صورت من چنگ می زتند در کوچه همچنان جنگ عبور از زره واقعیت استو عاشقان تیزتک ترس ناشناسبنهاده کوله بار تن جست می زنندپرواز می کنند آری این شبروان ستاره روزند که مرگهایشان در این ظلام روزنی به رهایی استو خون پاکشان در این کنام کحل بصرهای کورزا استاینان تبارشان سر می کشد به قلعه ی دور فداییان آری عقاب های سیاهکل کوچیدگان قله الموتند و بی گمانفردا قلاعشان قلب و روان مردم از بند رسته است پیوند جویبار نازک الماسهای سرخ شطی است سیل سازکز آن تمام پست و بلند حیات ماسیراب می شوند و ریشه های سرکش در خاک خفته باز بیدار می شونداینک که تیغه های تبرهای مست را دارم به جان و تنمی بینم از فرازبر سرزمین سوختگی یورش بهار”
“عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بن درخت ، اول از بیخ در زمین سخت کند ، پس سر برآرد خود را در درخت می پیچد و همچنان می رود تا جمله درخت را فرا گیرد ، و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند ، و هر غذا که به واسطه ی آب و هوا به درخت می رسد به تاراج می برد تا آنگاه که درخت خشک شود .”
“هزاران چشم گویا و لب خاموشمرا پیک امید خویش می داندهزاران دست لرزان و دل پرجوشگهی می گیردم، گه پیش می راندپیش می آیمدل و جان را به زیورهای انسانی می آرایمبه نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخندنقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خواهم کَند...شما، ای قله های سرکش خاموشکه پیشانی به تندهای سهم انگیز می سایید...غرور و سربلندی هم شما را بادامیدم را برافرازیدچو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر داریدغرورم را نگه داریدبه سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.”
“ کتاب «این سوی رودخانه اُدر» شامل پنج داستان است:د استان اول به نام " هیچ جز ارواح " یکی از بهترین داستان های مجموعه است. پسر و دختری که روابط سردی بین شان حاکم است و خودشان هم نمی دانند، چرا با هم هستند و چه را بطه ای می خواهند با هم داشته باشند، با یک فورد رنجر همراه با یک پیت بنزین ، یک باکس سیگار ، چند تا سیب و نان، می خواهند از شرق به غرب آمریکا سفر کنند ولی در شهر آوستین میان صحرای نوادا می ایستند و ..هرمان با همین تصاویر کوچک و زیبا، در میان سردی و پوچی روابط نوید زندگی می دهد، زندگی ای که وقتی فهمیدی که یک خالی بی معنا و پوچ است می توان دل به زیبایی های کوچک ِ آن بست و زنده بود.مثل شخصیت بادی که این جهان کسالت آور را، زنی که چاق و زشت می شود و بیابانی که پوستت را می سوزاند، با چیزهایی مثل بچه و شام دسته جمعی فراموش می کند. داستان دوم " این سوی رودخانه اُدر" است. داستان کوبرلینگ، مرد تنهایی که گذشته اش، امروزش را ساخته است. او تپه ای خاکی وسط باغش ساخته تا روی آن بایستد و اطرافش را ببیند؛ رودخانه را و جریانش و همه ی چیزهایی که در آن سوی رودخانه جاری است. داستان سوم "مرجان های سرخ"یکی از داستان های غریب این مجموعه است. داستان از سه نسل قبل شروع می شود؛ زمانی که مادر مادر بزرگ و پدرپدربزرگ راوی در روسیه هستند و روابط سردی با یکدیگر دارند. در آنجا مادرمادربزرگش یک دستبند مرجان سرخ از مردی که دوستش دارد می گیرد.شوهرش وقتی از موضوع خبردار می شود نزد آن مرد می رود، ولی کشته می شود و مادرمادربزرگ به آلمان برمی گردد. حالا دستبند به دست راوی است و او از عدم ارتباط با معشوقش ( که همان نتیجه ی مرد روسی است.) رنج می برد. در داستان چهارم " دوربین" ما باز هم با یک رابطه ی سرد مواجهیم، رابطه ای که شاید نسبت به بقیه کمی پیچیده تر و روانشناختی تر است. راوی دختری است که با یک هنرمند زشت و قد کوتاه دوست است و خودش هم نمی داند چرا او را انتخاب کرده و چه می خواهد( راستی واقعا" زن ها چه می خواهند؟)و در داستان آخر " پایان چیزی " راوی دختری است که در کافه نشسته و مخاطبی نامعلوم دارد. او قصه ی مادربزرگش را تعریف می کند که در روزهای آخر عمرش در چه شرایطی می زیسته و چگونه بوده. داستان از طنز سیاهی برخوردار است. ما همانطور که از رفتارهای او به خنده می افتیم در همان حال می دانیم که با تراژدی یک زندگی مواجهیم.هرمان، شخصیت های زنش را به بهترین شکل می شناسد و با قدرت تمام می سازد، مردانش همه ساکتند و حرف نمی زنند، هیچ شغلی ندارند. شاید او اینگونه آن ها را ستایش می می کند؛ با مجهول بودن، خسته بودن، پوچ بودن، بی حوصله و بی خیال بودن. داست”
“صدای پاشنه های کفشتان در پیاده رو مرا به فکر راه هایی که نپیموده ام، راه هایی که به سان ِ شاخه های درخت پر از رشته های فرعی اند، می اندازد. شما در من وسوسه های دوران نوجوانی ام را بیدار کرده اید. من زندگی را در برابرم همچون درختی تصور می کردم. در آن هنگام آن را درخت امکانات می نامیدم. تنها در لحظه های کوتاه زندگی را این چنین می بینیم. سپس زندگی همچون راهی نمایان می شود که یک بار برای همیشه تحمیل شده است. همچون تونلی که از آن نمی توان بیرون رفت. با این همه جلوه ی درخت در ذهن ما همچون حسرت گذشته محو ناشدنی باقی می ماند...”
“موسی میان شاگردانش می گشت و می دید بر چنگهای ایشان خاک اسباب کشی شهر گل هنوز به چشم می خورد وآنان در حالی که کهنگی خانه هایشان را گردی کرده بودند و بر سر نشانده بودند. همراه موسی شده بودند وآن همه خلق برای رفتن از دنیای فرعونیان، دنیای فرعونیان را بار خود کرده بودند، و چه غم سنگینی با موسی بود. من می خواستم شما را به سرزمینی دیگر اشاره دهم، به سرزمینی که در آن نشانه ای از ظلم نباشد و شما چه عاشقانه دانه های ظلم را برای کاشتن مجدد در سرزمین موعود رو کرده اید، و به بار خود کشیده اید.وموسی با این غم سنگین بر عصایش تکیه می زد، قدم از قدم بر می داشت وحس می کرد، دردی عظیم بعد از آن همه معجزات که در سرزمین فرعون به رویت گرفته بود، در وجودش است. دردی عظیم که مجبور است راهنما، جلودار و رهبر مردمانی باشد که آغشته اند به عفونت دمل سر باز کرده فرعونیان.... ای نیل، مادر مهیب من که روزگاری در بازوان پر جوش و خروشت مرا به مادرم باز گرداندی، مرا به خودم و خدای خودم باز گرداندی، ای نیل می بینی؟ آیا باید آن زمان سبد کوچک گهواره مرا در میان دندان تمساحان این رود به حمایت بگردانی؟ مرا به کاخ فرعونی برسانی تا رسالت قسمتم شود. تو باید ای نیل ، ای مادر مهیب من، مرا این گونه نجات دهی؟ مرا به کام خود نکشی تا نهایتم این شود که به پای خود برسم. تا با مردمانی نه سبکبال که سنگین باره از جاه و غرور و مقامی که در فرصت ئیشبشان به دست اورده اند، در یک لحظه آزاد از سرزمین گل و اینک خورد و خسته وخمیده در زیر بار سنگین دنیای فرعونیان به پای تو رسیده اند.... موسی رو به نیل کرد، خیره به همان نیل، انگار با نیل صحبت می کند، بدون آن که رو به مردم بر گرداند، مردم را مخاطب قرار داد. یا مردمان! در این باد جهل که می وزد، از شما می خواهم خدای تان را دشنام نگوئید، و بوسه بر پای نا خدایان نزنید. من شما را از این آب عبور می دهم، در حالی که دوست داشتم بدانید اگر شما جثه و اندامی چونان پرندگان از عشق داشتید، شاید چوبدست شما نیز معجزات همتی می شد بر روی این موج خروشان... وآنگاه موسی چوبدست اش را بلند کرد، رو به سوی آسمان... یا نیل، یا مادرم اینان پرنده نیستند که به نوک پنجه رقصشان از عرصه سینه تو بگذرند. بگذار اهل این خاک، از خاک بستر تو بگذرند. پس آغوش بگشا، تن دو تکه کن . در میان ظرافت دریای ات، زخمه ای جانکاه از جنس خاک زن، تا من و این مردمان جهل از دل تو بگذریم. می دانم ای عزیز، این خاطره، سالهای سال در جانت می ماند، اما بگذار بگذریم تا با مردمان به پیشواز سرزمین موعودی رویم و آنان ببینندآن دور دورها، سرزمینی است که اگر عشق رفتن به آن در دل نداشته باشند، شاید آ سرز”