“سرنوشت را راههايي است كه تغييرشان نمي توان داد و چون با ضعف قصد بيشه كنيم ،به سبب ناتواني مان از خواسته هايمان در ميگذرينه كتاب.”

جبران خليل جبران

Explore This Quote Further

Quote by جبران خليل جبران: “سرنوشت را راههايي است كه تغييرشان نمي توان داد و… - Image 1

Similar quotes

“بيست و پنج سال است كه بسياري كسان را دوست داشته ام ،آنچه در كودكي دوست ميداشتم ،اكنون هم دوست ميدارم ،و آنچه اكنون دوست ميدارم،تا پايان زندگي دوست خواهم داشت؛زيرا عشق ،تمام ثروتي است كه دارم و هيچكس نميتواند آن را از من بگيرد.آزادي را بيش از هر چيز دوست داشته ام ،كه آن را چون دختري يافتم از نياز و انزوا تلف شده"نه كتاب .”


“نيكي در ميان بشر ساختگي و اجباري است،بدي اما فطري وتا هنگام در گورنهادن ،باقي .دست زمانه ،مرمان را چون مهرگان شطرنج مي گرداند،تا سر انجام روزي ،سوار و پياده را در هم شكند. پس مگو :اين دانشمندي ست بزرگ يا :آن ديگري سروري والامقام! بهترين مردمان ،همچون گوسفندي است كه چوپاني او را هدايت ميكند.”


“خوشبختي ،افسانه ي موهومي است كه در طلب آنيم ولي اگر روزي پديدار شود ،به يقين رنجه اش خواهيم كرد، همانند رودي كه شتابان به سوي دشت جاري سات،اما چون به آن ميرسد كند و گل آلود ميشود”


“این داستان من است برای هر کسی که دوست دارد بداند چگونه دیوانه شدم :در روزهای بسیار دور و پیش از آنکه بسیاری از خدایان متولد شوند، از خواب عمیقی بر خواستمو در یافتم که همه نقابهایم دزدیده شده است آن هفت نقابی که خود بافته بودم و در هفت دوره زندگانی بر روی زمین بر چهره زدم .لذا بی هیچ نقابی در خیابان های شلوغ شروع به دویدن کردم و فریاد زدم:دزدها ! دزدها! دزدهای لعنتی !مردها و زنها به من خندیدند و برخی از آنان نیز به وحشت افتادند و به سوی خانه هایشان گریختند.چون به میدان شهر رسیدم، ناگهان جوانی که بر بام یکی از خانه ها ایستاده بود فریاد بر آورد :ای مردم ! این مرد دیوانه است !سرم را بالا بردم تا او را ببینم اما خورشید برای نخستین بار بر چهره بی نقابم بوسه زد و این براینخستین بار بود که خورشید چهره بی نقاب مرا بوسید ، پس جانم در محبت خورشید ملتهب شد و دریافتم که دیگر نیازی به نقابهایم ندارم و گویی در حالت بی هوشی فریاد بر آوردم و گفتم :مبارک باد ! مبارک باد آن دزدانی که نقابهایم را دزدیدند!این چنین بود که دیوانه شدم اما آزادی و نجات را در این دیوانگی با هم یافتم :آزادی در تنهایی و نجات از اینکه مردم از ذات من آگاهی یابند زیرا آنان که از ذات و درون ما آگاه شوند،می کوشند تا ما را به بندگی کشند امانباید برای نجاتم بسیار مفتخر شوم زیرا دزد اگر بخواهد از دزدان دیگر امنیت یابد باید در زندان باشد !ا”


“هر جوانی در بهار زندگیش سلمی کرامه ای دارد که در هنگام غفلتش به سراغ او می آید و به تنهایی اش معنایی شاعرانه می دهد و وحشت روزهایش را مانوس و سکوت شبهایش را آمیختع با آهنگ می سازد.”


“شما مي توانيد سيم هاي ساز را باز كنيد، اما كيست كه بتواند چكاوك را از خواندن باز دارد”