“هرگز از مرگ نهراسيدهاماگرچه دستاناش از ابتذال شکنندهتر بود.هراس ِ من باري همه از مردن در سرزمينيست که مزد ِگورکن از بهاي ِ آزادي ِ آدمي افزون باشد”
“پیش از تمام شدن سال می آییپیش از تمام شدن ماهپیش از تمام شدن هفتهپیش از تمام شدن این روزپیش از مرگ این لحظهپیش از این که به گریه بیفتمسرانجام می آییپیش از اینکه این شعر به پایان رسدپیش از آن که مرگ از راه رسدتو پیش از عشقتو پیش از مرگتو از همه زودتر خواهی رسید”
“برای من که در بندم چه اندوه آوری ای تنفراز وحشت داری فرود خنجری ای تنغم آزادگی دارم ،به تن دلبستگی تا کی؟به من بخشیده دلتنگی شکستن های پی در پیدر این غوغای مردم کش، در این شهر به خون خفتنخوشا در چنگ شب مردن ولی از مرگ شب گفتندر آوار شب ودشنه چکد از قلب من خونابکه می بینم من عاشق چه ماری خفته در محرابخوشا از بند تن رستن پی آزادی انساننمی ترسم من از بخشش که اینک سر که اینک جاندر این غوغای مردم کش، در این شهر به خون خفتنخوشا در چنگ شب مردن ولی از مرگ شب گفتنچرا تن زنده و عاشق، کنار مرگ فرسودنچرا دلتنگ آزادی، گرفتار قفس بودنقفس بشکن که بیزارم، از آب و دانه در زندانخوشا پرواز ما حتا به باغ خشک و بی باراناگر پیرم اگر برنا، اگربرنای دل پیرمبه راه خیل جان بر کف که می میرند می میرماگر سرخورده از خویشم من مغرور دشمن شادبرای فتح شهر خون تو را کم دارم ای فریاددر این غوغای مردم کش ، در این شهر به خون خفتنخوشا در چنگ شب مردن ولی از مرگ شب گفتن”
“ترس از ديدن اينکه تو را به درون ماشين پليس میرانندترس از به خواب رفتن شبانهترس از به خواب نرفتنترس از تکرار گذشتهترس از پر کشيدن حالترس از زنگ تلفن در سکوت مرگبار شبترس از توفانهای الکتريکیترس از شستشوی زن با لکهای بر گونهاشترس از سگهايی که گفته بودم هار نيستندترس از دلواپسیترس از اجبار به شناخت جنازهی دوستتترس از فراموش شدنترس از دارايی بسيار هر چند مردم آنرا باور نكنندترس از نيمرخهای روانیترس از دير کردن و ترس از زود آمدنترس از دستخط فرزندانم روی پاکتهای نامهترس از مردن آنها پيش از اينکه من بميرم و احساس گناه کنمترس از زندگی با مادرم هنگامی که هر دو پير شدهايمترس از سرآسيمگیترس از فرومردن روز با يادداشتی ناراحتکنندهترس از بيدار شدن و ديدن اينکه تو رفتهایترس از دوست نداشتن و ترس از دوست نداشتن بسيارترس اينکه چيزی را که دوست میدارم مرگ همهی دوستداشتنیهايم را تضمين کندترس از مرگترس از زندگانی بسيارترس از مرگگفته بودم اين را”
“گر من از سرزنش مدعیان اندیشمشیوه مستی و رندی نرود از پیشمزهد رندان نوآموخته راهی بدهیستمن که بدنام جهانم چه صلاح اندیشمشاه شوریده سران خوان من بیسامان رازان که در کم خردی از همه عالم بیشمبر جبین نقش کن از خون دل من خالیتا بدانند که قربان تو کافرکیشم”
“خوشبختی از آن کسی است که در پی خوشبختی دیگران باشد”