“نمیتوانم زیست بیتنفس هوایی که تو تنفس میکنیو خواندن کتابهایی که تو میخوانیو سفارش قهوهای که تو سفارش میدهیو شنیدن آهنگی که تو دوست داریو دوستداشتن گلهایی که تو میخری”
“آخر من و تو که با هم جور نیستیم. تو جاویدی و من میمیرم. این چه فایده داره که تو تا ابد زنده بمونی و هی شاهد مرگ اونهایی که ساختی باشی؟ مگر تو اینهایی را که ساختی دوستشون نداری؟”
“خوش باش که پخته اند سودای تو دیفارغ شده اند از تمنای تو دیقصه چه کنم که بی تقاضای تو ومی دادند قرار کار فردای تو دی”
“ما را غم تو برد به سودا، تو را که برد؟”
“جان دگرم بخش که آن جان که تو دادیچندان ز غمت خاک به سر ریخت که تن شدهر سنگ که بر سینه زدم نقش تو بگرفتآن هم صنمی بهر پرستیدن من شد”
“آشفتگي من از اين نيست که تو به من دروغ گفته اي، از اين آشفته ام که ديگر نميتوانم تو را باور کنم. ”