“هیچ کس مقصر نیست بجز سگ های تو سری خوری که سینه به خاک می مالند وحکم قوم غالب را روی چشم می گذارند(گوشه نشینان آلتونا)”
In this quote by Jean-Paul Sartre, he is reflecting on the actions of individuals who stand by and watch as a group of people oppress others. The use of the metaphor of dogs eating rubbish and turning a blind eye to the actions of the dominant group highlights the passive complicity of those who do nothing to stop injustice. Sartre is critiquing the inaction and silence of individuals who refuse to take a stand against oppression, emphasizing the idea that staying silent in the face of injustice makes one just as guilty as those directly responsible.
In this quote by Jean-Paul Sartre, he criticizes those who remain passive in the face of injustice, likening them to stray dogs who bury their heads in the ground and ignore the dominant ruling forces. This message still holds true today, serving as a reminder of the importance of speaking out against oppression and standing up for what is right, even if it is not the popular choice. It encourages individuals to take responsibility for their actions and not turn a blind eye to injustice.
The quote "هیچ کس مقصر نیست بجز سگ های تو سری خوری که سینه به خاک می مالند وحکم قوم غالب را روی چشم می گذارند" by Jean-Paul Sartre highlights a profound observation about societal dynamics and the role individuals play in perpetuating injustice.
This quote by Jean-Paul Sartre from his play "The Flies" raises important questions about responsibility and conformity. Here are some reflection questions to consider:
“روی دفترهایم، روی میز تحریرم،روی درختان، روی ماسه،روی برف، نام تو را می نویسم. روی همه ی صفحه های خوانده شده، روی صفحه های سفید، روی سنگ و خون و کاغذ یا خاکستر، نام تو را می نویسم. روی جنگل و کویر، بر آشیانه ها و گل های طاووسی نام تو را می نویسم. روی همه ی تکه پاره های آسمان لاجوردی، روی مرداب،این آفتاب پوسیده، روی رودخانه،این ماه زنده، نام تو را می نویسم. و به نیروی یک واژه، زندگی را از سر می گیرم، من برای شناختن و نامیدن تو، پا به جهان گذاشته ام ای آزادی!”
“پفیوز کسی است که فکر می کند خیلی باهوش است، هیچ وقت نمی تواند جلوی دهانش را بگیرد. مهم نیست بقیه چی می گویند، او باید مخالفتش را بکند. یک آدم پفیوز تمام سعی اش را می کند که تو همیشه خیال کنی گند زده ای. مهم نیست تو از چی حرف میزنی، او بهتر از تو می داند”
“بدهکار هیچ کس نیستمجز همین ماهکه از پشت میله ها می گذردکه می توانستاز اینجا نگذرد وجایی دیگرمثلا در وسط دریایی خیال انگیزبچسبد به شیشه کابین یک تاجر پولداربدهکار هیچ کس نیستمجز همین ماهکه تو را به یادم می آورد.”
“هیچ ساعتی دقیق نیست و هیچ چیز مال ِ خودِ آدم نیست ، مگر همان چیزهایی که خیال می کند دل بستگی هایی به آن دارد ، بعد یکی یکی آن ها را از آدم می گیرند”
“هرچه هست، جز تقدیری که منش می شناسم، نیست!دست هایم را برای دست های تو آفریده اندلبانم را برای یادآوری بوسه، به وقت آرامش.هی بانو! سادگی، آوازی نیست که در ازدحام این زندگانزمزمه اش کنیم. هرچه بود، جز نقدیری که تو را بازت به من می شناسد،نشانی نیست!رخسار باکره در پیاله آب، وسوسه لبریز آفرینه نور،و من که آموخته ام تا چون ماه رادر سایه سار پسین نظاره کنم. هی بانو...!”