“من با خود بیگانه بودم و شعر من فریاد غربتم بودمن سنگ و سیم بودم و راه کوره های تفکیک رانمی دا نستماما آنها وصله ی خشم یکدیگر بودنددر تاریکی دست یکدیگر را فشرده بودندزیرا که بی کسی، آنان رابه انبوهی خانواده ی بی کسان افزوده بود....آنان مرگ را به ابدیت زیست گره می زدند....و امشب که باد ها ماسیده اندگذر کوچه های بلند حصار تنهایی من پر کینه می تپدکوبنده نابهنگام درهای قلب من کیست؟”

شاملو

شاملو - “من با خود بیگانه بودم و شعر من فریاد غربتم...” 1

Similar quotes

“دستت را به من بدهنترسبا هم خواهیم پریدحضور و حیات و حوصله ی من از تودرد و بلا و بی کسی های تو از من”

سید علی صالحی
Read more

“قاصدکي را فال مي گيرم و رها مي کنم به ماهبرگرد جمعه ی روز هاي بچگیبرگرد با همان پسرک که باد بادک روييده بود از دستشو من با تمام ده انگشتی که بلد بودم عاشقش بودم”

گراناز موسوی
Read more

“او سرسپرده می خواست من دلسپرده بودم من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس که روزها را با شب شرمده بودم یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجماز بس که خویشتن را در خود فشرده بودم در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم ”

محمدعلی بهمنی
Read more

“من نیز با پیروی از فروید اغلب رؤیاپرداز را کوتوله ی فربه و سرحالی تصور می کنم که در دل جنگل دندریت ها و اکسون ها، زندگی خوبی برای خود دست و پا کرده است. روزها می خوابد ولی شب ها، با وزوز و همهمه ی سیناپس ها سر از نازبالشش برمی دارد، نوشابه ی عسلی اش را می نوشد و با تنبلی، رشته ی رؤیاهای میزبانش را درهم می تند... به قصه های مضحک پریان شبیه است. درست همان انسان انگاری رایج قرن نوزدهم. همان خطای متداول فروید در عینی نمایاندن ساختارهای انتزاعی ذهن و مبدل ساختنشان به جن و پری هایی مستقل و مختار. فقط کاش من هم باورش نداشتم! ”

Irvin D. Yalom
Read more

“این داستان من است برای هر کسی که دوست دارد بداند چگونه دیوانه شدم :در روزهای بسیار دور و پیش از آنکه بسیاری از خدایان متولد شوند، از خواب عمیقی بر خواستمو در یافتم که همه نقابهایم دزدیده شده است آن هفت نقابی که خود بافته بودم و در هفت دوره زندگانی بر روی زمین بر چهره زدم .لذا بی هیچ نقابی در خیابان های شلوغ شروع به دویدن کردم و فریاد زدم:دزدها ! دزدها! دزدهای لعنتی !مردها و زنها به من خندیدند و برخی از آنان نیز به وحشت افتادند و به سوی خانه هایشان گریختند.چون به میدان شهر رسیدم، ناگهان جوانی که بر بام یکی از خانه ها ایستاده بود فریاد بر آورد :ای مردم ! این مرد دیوانه است !سرم را بالا بردم تا او را ببینم اما خورشید برای نخستین بار بر چهره بی نقابم بوسه زد و این براینخستین بار بود که خورشید چهره بی نقاب مرا بوسید ، پس جانم در محبت خورشید ملتهب شد و دریافتم که دیگر نیازی به نقابهایم ندارم و گویی در حالت بی هوشی فریاد بر آوردم و گفتم :مبارک باد ! مبارک باد آن دزدانی که نقابهایم را دزدیدند!این چنین بود که دیوانه شدم اما آزادی و نجات را در این دیوانگی با هم یافتم :آزادی در تنهایی و نجات از اینکه مردم از ذات من آگاهی یابند زیرا آنان که از ذات و درون ما آگاه شوند،می کوشند تا ما را به بندگی کشند امانباید برای نجاتم بسیار مفتخر شوم زیرا دزد اگر بخواهد از دزدان دیگر امنیت یابد باید در زندان باشد !ا”

جبران خليل جبران
Read more