“راهی پیدا کردهام، که تا ابد با هم دوست باشیم.راهم خیلی سادهست."من میگم چیکار کنی،تو هم همون کارو میکنی.”
“وقتي چمدانش را به قصد رفتن بست،نگفتم : عزيزم ، اين كار را نكن .نگفتم : برگردو يك بار ديگر به من فرصت بده .وقتي پرسيد دوستش دارم يا نه ،رويم را برگرداندم.حالا او رفتهو منتمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم.نگفتم : عزيزم متاسفم ،چون من هم مقّصر بودم.نگفتم : اختلاف ها را كنار بگذاريم ،چون تمام آنچه مي خواهيم عشق و وفاداري و مهلت است.گفتم : اگر راهت را انتخاب كرده اي ،من آن را سد نخواهم كرد.حالا او رفتهو منتمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم.او را در آغوش نگرفتم و اشك هايش را پاك نكردمنگفتم : اگر تو نباشي زندگي ام بي معني خواهد بود.فكر مي كردم از تمامي آن بازي ها خلاص خواهم شد.اما حالا ، تنها كاري كه مي كنمگوش دادن به چيزهايي است كه نگفتم.نگفتم :باراني ات را درآر...قهوه درست مي كنم و با هم حرف مي زنيم.نگفتم :جاده بيرون خانهطولاني و خلوت و بي انتهاست.گفتم : خدانگهدار ، موفق باشي ، خدا به همراهت .او رفتو مرا تنها گذاشتتا با تمام چيزهايي كه نگفتم ، زندگي كنم.”
“جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکندبه لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنملستر هم با زرنگی آرزو کرددو تا آرزوی دیگر هم داشته باشدبعد با هر کدام از این سه آرزوسه آرزوی دیگر آرزو کردآرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلیبعد با هر کدام از این دوازده آرزوسه آرزوی دیگر خواستکه تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...به هر حال از هر آرزویش استفاده کردبرای خواستن یه آرزوی دیگرتا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزوبعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدنجست و خیز کردن و آواز خواندنو آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتربیشتر و بیشتردر حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردندعشق می ورزیدند و محبت میکردندلستر وسط آرزوهایش نشستآنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلاو نشست به شمردنشان تا ......پیر شدو بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بودو آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودندآرزوهایش را شمردندحتی یکی از آنها هم گم نشده بودهمشان نو بودند و برق میزدندبفرمائید چند تا برداریدبه یاد لستر هم باشیدکه در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش هاهمه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد”
“آخر من و تو که با هم جور نیستیم. تو جاویدی و من میمیرم. این چه فایده داره که تو تا ابد زنده بمونی و هی شاهد مرگ اونهایی که ساختی باشی؟ مگر تو اینهایی را که ساختی دوستشون نداری؟”
“خورشید را می دزدمفقط برای تو!میگذارم توی جیبمتا فردا بزنم به موهایتفردا به تو می گویم چقدر دوستت دارم!فردا تو می فهمیفردا تو هم مرا دوست خواهی داشت . می دانم!آخ ... فردا!راستی چرا فردا نمی شود؟این شب چقدر طول کشیده...چرا آفتاب نمی شود؟یکی نیست بگوید خورشید کدام گوری رفته؟”
“انسان هم ميتواند دايره باشد و هم خط راست. انتخاب با خودتان هست : تا ابد دور خودتان بچرخيد يا تا بينهايت ادامه بدهيد...”
“تو نیستیاین باران بیهوده میباردما خیس نخواهیم شد ...بیهوده این رودخانه بزرگموج برمیدارد و میدرخشدما بر ساحل آن نخواهیم نشست ...جادهها که امتداد مییابندبیهوده خود را خسته میکنندما با هم در آنها راه نخواهیم رفت ...دلتنگیها، غریبیها هم بیهوده استما از هم خیلی فاصله داریمنخواهیم گریست ...بیهوده تو را دوست دارم ...بیهوده زندگی میکنماین زندگی را قسمت نخواهیم کرد ...”