“ترس من از مردن و رفتن به آن دنیاو دیدن دوباره‌ی آدم‌های این دنیا ست”

حسین پناهی

Explore This Quote Further

Quote by حسین پناهی: “ترس من از مردن و رفتن به آن دنیاو دیدن دوباره‌ی … - Image 1

Similar quotes

“کتیبه خوان قبایل دوراین,این سرگذشت کودکی است / که به سرانگشت پاهرگز دستش به شاخه هیچ آرزوئی نرسیده استهرشب گرسنه می خوابیدچند و چرا نمیشناخت دلشگرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانشپس گریه کن مرا به طراوت / به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخشو آوار میخواند ریاضیات رادر سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیهادودوتا چارتا چارچارتا...در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهادبا سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشتبا بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه آری دلمگلماین اشکها خون بهای عمر رفته من استدلم گلم / این اشکها خون بهای عمر رفته من استمیراث منحکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده استتا بدانم و بدانم و بدانم / به وار / وانهادم مهر مادریم راگهواره ام را به تمامیو سیاه شد در فراموشی , سگ سفید امنیتم / و کبوترانم را از یاد بردمو می رفتم و می رفتم و میرفتمتا بدانم و بدانم و بدانم / از صفحه ای به صفحه ای / از چهره ای به چهره ایاز روزی به روزی / از شهری به شهری / زیر آسمان وطنی که در آن فقطمرگ را به مساوات تقسیم میکردندسند زده ام یک جا / همه را به حرمت چشمان تومهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعونکه میترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم راتا شمارش معکوس آغاز شده باشد بر این مقصود بی مقصد /از کلامی به کلامی / و یکی یکی مردم بر این مقصود بی مقصدکفایت میکرد مرا حرمت آویشن / مرا مهتاب / مرا لبخندو آویشن حرمت چشمان تو بود , نبود؟پس دل گره زدم به ضریح اندیشه ای که آویشن را می سرود.... داد خود را به بیدادگاه خود آوردم همین... نترس کافر نمی شوم هرگز، زیرا به نمیدانم های خود ایمان دارم..”


“و رسالت من این خواهد بود تا دو استکان چای داغ را از میان دویست جنگ خونین به سلامت بگذرانم تا در شبی بارانیآن ها را با خدای خویش چشم در چشم هم نوش کنیم”


“عشق را چگونه می شود نوشتدر گذر این لحظات پرشتاب شبانهکه به غفلت آن سوال بی جواب گذشتدیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده استوگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواندمن تو رااو راکسی را دوست می دارم”


“در اشکال ، خط مستقیم از هر شکلی به حقیقت، نزدیک تر است چون بی انتهاست به آخرش مطمئنا نخواهم رسید .... مطمئنا پس چرا می روم؟ چرا؟ چون رسالتم رفتن است...”


“پریشونت نبودم؟ من، حیرونت نبودم؟ تازه داشتم می‌فهمیدم که فهم من چقدر کمه اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه انجیر می‌خواد دنیا بیاد، آهن و فسفرش کمه چشمای من آهن انجیر شدن حلقه‌ای از حلقه‌ی زنجیر شدن عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم چشم من و انجیرتو بنازم دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟”


“معنای این همه سکوت چیست؟من گم شدم در تو؟یا تو گم شدی در من ای زمان؟کاش هرگز آن روزاز درخت انجیرپایین نیامده بودم.”