“این بار هم کهتاول پاهایم خشک شوددوباره عاشقت میشومدوباره راه میافتمدوباره گم میشومهرطور شده این راه را تا آخر میروم”
“سرت را بالا بگیر که سیر همدیگر را نگاه کنیممعلوم که نمیشودشاید تا پاییز دیگر این خیاباندلش خواستکه بزرگتر شودگنجشکها روی برف راه میروند”
“این نامه را در قطار بخوان.باز کردی اگر چمدانت رادنبال خاطره هایی نگرد که هرگز نمی خواستی از تو جدا شوند.آن ها را من برداشتم تا سنگین نشود بارتوو جا باشد برای خاطرات جدیدت.برای مناین چمدان کوچک و این راه دراز هم می تواندبهانه فردا شود.”
“راهی نیستگرداگردم مغاک و سکوت مرگ تو چنین می خواستی و راه اراده ات را زدود....تو گم شده ای خطر را باور کن”
“سکوت کرده امنگاه می کنمو می شمارم قدم هایت را که این گونه آرام تو را از من دور می کنندمی شمارم زمان را که این گونه آسان تو را از من می گیردمی دانم زمانی که محو شوی گریه خواهم کردو خواهم شمارد که چند روز به نامت گذشتراستی یادت هست وقتی آمدی راه را گم کرده بودی؟”
“زندگی رویا نیست.ازندگی زیباییست.امیتوان،ابر درختی تهی از بار، زدن پیوندی.امیتوان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت.امیتوان،ااز میان فاصلهها را برداشت.ادل من با دل تو،اهردو بیزار از این فاصلههاست”