“خورشید را می دزدمفقط برای تو!میگذارم توی جیبمتا فردا بزنم به موهایتفردا به تو می گویم چقدر دوستت دارم!فردا تو می فهمیفردا تو هم مرا دوست خواهی داشت . می دانم!آخ ... فردا!راستی چرا فردا نمی شود؟این شب چقدر طول کشیده...چرا آفتاب نمی شود؟یکی نیست بگوید خورشید کدام گوری رفته؟”
“تو ماه رابیشتر از همه دوست می داشتیو حالاماه هر شبتو را به یاد من می آوردمی خواهم فراموشت کنماما این ماهبا هیچ دستمالیاز پنجره ها پاک نمی شود”
“این نامه را در قطار بخوان.باز کردی اگر چمدانت رادنبال خاطره هایی نگرد که هرگز نمی خواستی از تو جدا شوند.آن ها را من برداشتم تا سنگین نشود بارتوو جا باشد برای خاطرات جدیدت.برای مناین چمدان کوچک و این راه دراز هم می تواندبهانه فردا شود.”
“چرا تو این همه خوبی؟ بیا کمی بد باش!نمی توانی، می دانم، نمی توانی، امابیا کمی بد باش !تویی که سبزه و گل را به آب عادت دادیتویی که با لب خود، این غمین تنها رابه می بشارت دادیتو را که می بینمخیال می کنم انسان، همیشه این سان استچرا همیشه بهاری؟ کمی زمستان باشمرا به سردی این روزگار عادت دهچرا تو این همه خوبی؟ بیا کمی بد باش”
“وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیش تر تنهاست ، چون نمی تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید چه احساسی دارد و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق کند ، تنهایی تو کامل می شود”
“من نمی گویم فردا روز دیگری استفقط میگویم" تو روز دیگری هستی".تو فردایی!همانی که باید به خاطرش زنده بمانم”