“به آرامی آغاز به مردن میكنی اگر سفر نكنی اگر كتابی نخوانی اگر به اصوات زندگی گوش ندهی اگر از خودت قدردانی نكنی به آرامی آغاز به مردن میكنی زماني كه خودباوري را در خودت بكشی وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند به آرامي آغاز به مردن میكنی اگر بردهی عادات خود شوی اگرهميشه از يك راه تكراری بروی اگر روزمرّگی را تغيير ندهی اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی تو به آرامی آغاز به مردن میكنی اگر از شور و حرارت از احساسات سركش و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامیدارند و ضربان قلبت را تندتر ميكنند دوری كنی تو به آرامی آغاز به مردن میكنی اگر هنگامی كه با شغلت، يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی اگر ورای روياها نروی اگر به خودت اجازه ندهی كه حداقل يك بار در تمام زندگيات ورای مصلحتانديشی بروی امروز زندگی را آغاز كن امروز مخاطره كن امروز كاری كن”
“با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادي ... خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند ”
“وقتي چمدانش را به قصد رفتن بست،نگفتم : عزيزم ، اين كار را نكن .نگفتم : برگردو يك بار ديگر به من فرصت بده .وقتي پرسيد دوستش دارم يا نه ،رويم را برگرداندم.حالا او رفتهو منتمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم.نگفتم : عزيزم متاسفم ،چون من هم مقّصر بودم.نگفتم : اختلاف ها را كنار بگذاريم ،چون تمام آنچه مي خواهيم عشق و وفاداري و مهلت است.گفتم : اگر راهت را انتخاب كرده اي ،من آن را سد نخواهم كرد.حالا او رفتهو منتمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم.او را در آغوش نگرفتم و اشك هايش را پاك نكردمنگفتم : اگر تو نباشي زندگي ام بي معني خواهد بود.فكر مي كردم از تمامي آن بازي ها خلاص خواهم شد.اما حالا ، تنها كاري كه مي كنمگوش دادن به چيزهايي است كه نگفتم.نگفتم :باراني ات را درآر...قهوه درست مي كنم و با هم حرف مي زنيم.نگفتم :جاده بيرون خانهطولاني و خلوت و بي انتهاست.گفتم : خدانگهدار ، موفق باشي ، خدا به همراهت .او رفتو مرا تنها گذاشتتا با تمام چيزهايي كه نگفتم ، زندگي كنم.”
“در پناه باده باید رنج دوران را ز خاطر بردبا فریب شعر باید زندگی را رنگ دیگر داددر نوای ساز باید ناله های روح را گم کردجام اگر بشکست؟ساز اگر بگسست؟شعر اگر دیگر به دل ننشست؟”
“چیزی در درونم مرا وامی دارد رنج خود را با صدای بلند فریاد کنم.من نیک دانسته ام که چه باید بکنم.آنچه در درونم هست و هرگز فریبم نمی دهد اکنون به من می گوید:باید در مقابل دنیا بایستی،حتی اگر تنها بمانی.باید چشم در چشم دنیا بدوزی،حتی اگر دنیا با چشمان خون گرفته به تو بنگرد.ترس به دل راه نده.به سخن آن موجود کوچکی که در قلبت خانه دارد اطمینان کن که می گوید:دوستان،همسر،و همه چیز و همه کس را رها کن و فقط به آنچه برایش زیسته ای و به خاطرش باید بمیری شهادت بده”
“اگر بتوانم در قلب یک انسان، گوشهی تازهای را به او بنمایانم، بیهوده نزیستهام”