“کوه با نخستين سنگها آغاز ميشودو انسان با نخستين درد.در من زندانی ستمگری بودکه به آواز زنجیرش خو نمی کرد-من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.”
“کوه از نخستین سنگ آغاز می شود و انسان از نخستین درد”
“وقتی که بامدادن،مهر سپهر جلوه گری را آغاز می کندوقتی که مهر،پلک گرانبارخواب را،با ناز و با کرشمه زهم باز می کندآنگاه ستاره ی سحری،در سپیده دم خاموش می شودآری من آن ستاره ام که فراموش گشته امو بی طلوع گرم تو در زندگانیمخاموش گشته ام”
“درخت با جنگل سخن می گویدعلف با صحراستاره با کهکشانو من با تو سخن می گویمنامت را به من بگودستت را به من بدهحرفت را به من بگوقلبت را به من بدهمن ریشه های تو را دریافته امو با لبانت برای همه سخن گفته امو دست هایت با دست های من آشناستو در خلوت روشن با تو گریسته ام... برای خاطر زندگان”
“حسرت همیشگی حرفهای ما هنوز ناتمام...تا نگاه می کنی: وقت رفتن استبازهم همان حکایت همیشگی !پیش از آنکه با خبر شویلحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود آی... ای دریغ و حسرت همیشگیناگهان چقدر زود دیر می شود!”