“حرف كه ميزني من از هراس طوفانزل ميزنم به ميزبه زيرسيگاري به خودكارتا باد مرا نبرد به آسمان.لبخند كه ميزنيمن ـ عين هالوها ـزل ميزنم به دستهاتبه ساعت مچي طلايياتبه آستين پيراهن ات تا فرو نروم در زمين. ديشب مادرم گفت تو از ديروز فرورفتهاي در كلمهاي انگار در عین در شيندرقافدر نقطهها.”
“دنيا كوچكتر از آن استكه گم شده اي را در آن يافته باشيهيچ كس اينجا گم نمي شودآدمها به همان خونسردي كه آمده اندچمدانشان را مي بندندو ناپديد مي شونديكي در مهيكي در غباريكي در بارانيكي در بادو بي رحم ترينشان در برفآنچه به جا مي ماندرد پايي استو خاطره اي كه هر از گاهپس مي زند مثل نسيم سحرپرده هاي اتاقت را”
“شوربختي مرد در اين است كه سن خود را نمي بيند. جسمش پير مي شود اما تمنايش همچنان جوان مي ماند. زن، هستي اش با زمان گره خورده. آن ساعت دروني كه نظم مي دهد به چرخه زايمان، آن عقربه كه در لحظه اي مقرر مي ايستد روي ساعت يائسگي، اينها همه پاي زن را از راه مي برد روي زمين سخت واقعيت. هر روز كه مي ايستد در برابر آينه تا خطي بكشد به چشم يا سرخي بدهد به لب، تصوير رو به رو خيره اش مي كند به رد پاي زمان كه ذره ذره چين مي دهد به پوست. اما مرد، پايش لب گور هم كه باشد چشمش كه بيفتد به دختري زيبا، جواني او را مي بيند اما زانوان خميده و عصاي خود را نه.”
“به آرامی آغاز به مردن میكنی اگر سفر نكنی اگر كتابی نخوانی اگر به اصوات زندگی گوش ندهی اگر از خودت قدردانی نكنی به آرامی آغاز به مردن میكنی زماني كه خودباوري را در خودت بكشی وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند به آرامي آغاز به مردن میكنی اگر بردهی عادات خود شوی اگرهميشه از يك راه تكراری بروی اگر روزمرّگی را تغيير ندهی اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی تو به آرامی آغاز به مردن میكنی اگر از شور و حرارت از احساسات سركش و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامیدارند و ضربان قلبت را تندتر ميكنند دوری كنی تو به آرامی آغاز به مردن میكنی اگر هنگامی كه با شغلت، يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی اگر ورای روياها نروی اگر به خودت اجازه ندهی كه حداقل يك بار در تمام زندگيات ورای مصلحتانديشی بروی امروز زندگی را آغاز كن امروز مخاطره كن امروز كاری كن”
“از هر ليواني كه آب نوشيدمطعم لبان تـو و پاييـزيكه تـو در آن به جا ماندي به يادم بودفراموشي پس از فراموشيامّـاچرا طعم لبان تـو و پاييـزي كه تـو در آن گـم شدي در خانه مانده بودما سرانجام توانستيمپاييــز را از تقويم جدا كنيمامّـاطعم لبان تـو بر همهي ليوانها و بشقابهاحك شده بودليوانها و بشقابها را از خانه بيرون بردمكنار گندمها دفن كردمتـو در آستانهي در ايستاده بوديتـو در محاصرهي ليوانها و بشقابها مانده بوديگيسوان تـو سفيدامّـالبان تـو هنوز جوان بود”
“ما در حقيقت ، آنچنان به واسطه ي تصاوير ِ رواني احاطه شده ايم كه به سادگي نمي توانيم به جوهر و ماهيت ِ اشياء خارج از خود نفوذ كنيم”