“اين پرده هاي گران را از برابر چهره ام برداريد،مگر بتوانم پيش از آنكه قطره هاي اشكم از نو يخ زنند،دمي اين دل را از آن غم جانكاهي كه آكنده اش دارد تهي كنم.”
“بايد كوچ كنم از اين اتاقو روح تابستاني ام رابراي موريانه هاي پاييز جا بگذارمبه زوديتابستاني دورتر از آخر زمانباز مي آيدبايد كوچ كنم از اين اتاقكه دل تابستاني ام رازرد مي كندو به جايي برومتا سمت زمان را پيدا كنمنه قبله نما دارم نه مهربا كدام عقربه و قرببه سوي سمت گمشده باز آيم؟در آن لحظه ي آفرينش گم شده امكه عالم همه آب بود و بي سومن جا مانده امتا از آسمانخراش اندوهبر آب هاي ازلپرت شومانگارجهان فراز شدفرود آمدازل قديم شدمن جا مانده امو عالم دوبارهسويي ندارد”
“به شانه ام زدي كه تنهايي ام را تكانده باشي به چه دل خوش كرده اي ؟ تكاندن برف از شانه هاي آدم برفي ؟”
“شما مي توانيد سيم هاي ساز را باز كنيد، اما كيست كه بتواند چكاوك را از خواندن باز دارد”
“آدم بدون عشق نمي تواند زندگاني كند. اين را من مي دانم، اين را نه از كسي شنيده ام و نه در جايي ديده ام تا به يادم مانده باشد. اين را از وجود خودم، با وجود خودم، از عمري كه تباه كرده ام فهميده ام. نه ! آدم بدون عشق نمي تواند زندگاني كند”
“پيش از سقراط همه سخن مي گفتند، بعد از آن كه سقراط مسئله ي حقيقت را پيش كشيد، سخن گفتن را دشوار كرد ”