“به شب تکیه داده ام و با صدای تو فکر می کنم؛ شب همیشه با من صمیمی است؛ کنار من چهارزانو می نشیند و با مداد رنگی های کودکیم ماه را خط خطی می کند؛ دستانش پر از زخم پنجره هاست.... و سکوت را در دهان می جود آرامچیستا یثربی”
“درخت با جنگل سخن می گویدعلف با صحراستاره با کهکشانو من با تو سخن می گویمنامت را به من بگودستت را به من بدهحرفت را به من بگوقلبت را به من بدهمن ریشه های تو را دریافته امو با لبانت برای همه سخن گفته امو دست هایت با دست های من آشناستو در خلوت روشن با تو گریسته ام... برای خاطر زندگان”
“شب فرو می افتادبه درون آمدم و پنجره ها را بستمباد با شاخه در آویخته بودمن درین خانه ی تنها...تنهاغم عالم به دلم ریخته بودناگهان حس کردمکه کسیآنجا بیرون در باغدر پس پنجره ام می گرید...صبحگاهانشبنممی چکید از گل سیب”
“ما با عوض کردن عطرهایمان به هم خیانت می کنیم من هر روز بوی زنی را می دهم که تو عاشقش هستی و تو عطرمردی را می زنی ...که مخفیانه با من می خوابد”
“من نیز با پیروی از فروید اغلب رؤیاپرداز را کوتوله ی فربه و سرحالی تصور می کنم که در دل جنگل دندریت ها و اکسون ها، زندگی خوبی برای خود دست و پا کرده است. روزها می خوابد ولی شب ها، با وزوز و همهمه ی سیناپس ها سر از نازبالشش برمی دارد، نوشابه ی عسلی اش را می نوشد و با تنبلی، رشته ی رؤیاهای میزبانش را درهم می تند... به قصه های مضحک پریان شبیه است. درست همان انسان انگاری رایج قرن نوزدهم. همان خطای متداول فروید در عینی نمایاندن ساختارهای انتزاعی ذهن و مبدل ساختنشان به جن و پری هایی مستقل و مختار. فقط کاش من هم باورش نداشتم! ”
“صدای پاشنه های کفشتان در پیاده رو مرا به فکر راه هایی که نپیموده ام، راه هایی که به سان ِ شاخه های درخت پر از رشته های فرعی اند، می اندازد. شما در من وسوسه های دوران نوجوانی ام را بیدار کرده اید. من زندگی را در برابرم همچون درختی تصور می کردم. در آن هنگام آن را درخت امکانات می نامیدم. تنها در لحظه های کوتاه زندگی را این چنین می بینیم. سپس زندگی همچون راهی نمایان می شود که یک بار برای همیشه تحمیل شده است. همچون تونلی که از آن نمی توان بیرون رفت. با این همه جلوه ی درخت در ذهن ما همچون حسرت گذشته محو ناشدنی باقی می ماند...”