“بر نمی‌گردند شعرهابه خانه نمی‌روندتا برگردیو دست تکان‌ دهیروبان‌های سفید را در کف شعرها ببین که چگونه در باران می‌لرزندروبان‌های سفید، پیچیده بر گل سرخ‌های بی‌تاب را ببینبر نمی‌گردند شعرهاپراکنده نمی‌شوندبه انتظار تو در باران ایستاده‌اندو به لبخندی، به تکان دستی، دل خوشند”

شمس لنگرودی

Explore This Quote Further

Quote by شمس لنگرودی: “بر نمی‌گردند شعرهابه خانه نمی‌روندتا برگردیو دست… - Image 1

Similar quotes

“برای دخترم ندا آقا سلطاندخترمسنت شان بودزنده به گورت کنندتو کشته شدیملتی زنده به گور می شود.ببین که چه آرام سر بر بالش می گذارداو که پول مرگ تو را گرفتهشام حلال می خورد.تو فقط ایستاد ه بودیو خوشدلانه نگاه می کردیکه به خانه ات بر گردیاما دیگر اتاق کوچک خود را نخواهی دیددخترمو خیل خیال های خوش آیندهبر در و دیوارش پرپر می زنند.تو مثل مرغ حلالی به دام افتادیمرغی حیرانکه مضطربانه چهره ی صیادش را جستجو می کندتو به دام افتادیهمچون خوشه ی انگوریکه لگدکوب شدو بدل به شراب حرام می شود.کیانند اینانپنهان بر پنجره ها، بام هاکیانند اینان در تاریکیکه با صدای پرنده ی خانگیپارس می کنند.کشتندت دخترمکشتندتتا یک تن کم شوداما تو چگونه این همه تکثیر می شوی.آه ندای عزیز منگل سرخی که بر گلوی تو روییده بودباز شدگسترده شدو نقشه ی ایران را در ترنم گلبرگ هایش فرو پوشانیدو اینانی که ندا داده اندبلبلانندمیلیون ها تن که گرد گلی نشستهو نام تو را می خوانند.یعنی ممکن است صداشان را که برای تو آواز می خوانند نشنوییعنی پنجره ات را بستند که صدای پیروزی خود را هم نشنویببین که چه آرام سر بر بالش می گذارداو که صید حلال می خورد”


“حتما سراسر شب صدامان مي‌كردياما عزيز دلمزندگانقادر نيستند كه صداي تو را بشنوند حتما سراسر شببر دريچه سنگين‌ات كوفتيو ما فقط صداي ريزش باراني را مي‌شنيديمكه بر گل نامرئي مي‌باريدو بويي غريباز گل‌هايي ناشناخته در شب مي‌پيچيد با دست بسته نمي‌شود كاري كردشب چسبنده دست و دهانمان را فرو مي‌بنددو آنچه كه مي‌بيني روياهاي ماستكه مثل مه‌اي برمي‌خيزدبر سنگت فرو مي‌ريزدبا دست بسته نمي‌شود كاري كرد اما هيچ‌كس را توان بستن روياهايمان نيستروياهايي كه نيمه‌شبان قدم به خيابان مي‌گذارنددر تلالوي پنهان خويش يكديگر را مي‌شناسنداز ديداري در سپيده فردا سخن مي‌گويند.”


“حکایت باران بی امان استاین گونه که من دوستت می دارمشوریده وار و پریشانبر خزه ها و خیزاب هابه بیراهه و راهها تاختنبی تاب، بی قراردریایی جستنو به سنگچین باغ بسته دری سر نهادنو تو را به یاد آوردنحکایت بارانی بی قرار استاین گونه که من دوستت می دارم”


“پس اين فرشتگان به چه كارى مشغولند كه مثل پرندگان راست راست مى چرخند در هوا سر ماه حقوق شان را مى گيرند پس اين فرشتگان به چه كارى مشغولند كه مرگ تو را نديدند كاش پر و بال شان در آتش آفتاب تير بسوزد ما با ذغال شان شعار خيابانى بنويسيم پس اين فرشتگان پيرشده جز جاسوسى ما به چه كارِ بدِ ديگرى مشغولند كه فرياد ما به گوش كسى نمى رسد”


“بر پلكان بيست سالگي ات ايستاده ايبي بيست پله در پايينبي هيچ آسمان در بالا –پله ييبي نرده وبي حفاظ ...”


“می خواستم جهان رابه قواره ی رویاهایم در آورمرویاهایم به قواره ی دنیا در آمد”