“یک مرد و یک زنکه هرگز همدیگر را ندیده اندو بسیار دور از همدر شهر های مختلف زندگی می کنندیک روزهمان صفحه از همان کتاب را هم زماندقیقاًدر دومین ثانیه یاولین دقیقه یآخرین ساعت خودمی خوانند”
“دو حلزونبه خاکسپاری برگی خشک شده می روندصدفی سیاه دارندو نواری سیاه به دورشاخک های شانشب هنگام می روندیک شب زیبای پاییزولی افسوس زمانی می رسندکه دیگر بهار شده”
“روی دفترهایم، روی میز تحریرم،روی درختان، روی ماسه،روی برف، نام تو را می نویسم. روی همه ی صفحه های خوانده شده، روی صفحه های سفید، روی سنگ و خون و کاغذ یا خاکستر، نام تو را می نویسم. روی جنگل و کویر، بر آشیانه ها و گل های طاووسی نام تو را می نویسم. روی همه ی تکه پاره های آسمان لاجوردی، روی مرداب،این آفتاب پوسیده، روی رودخانه،این ماه زنده، نام تو را می نویسم. و به نیروی یک واژه، زندگی را از سر می گیرم، من برای شناختن و نامیدن تو، پا به جهان گذاشته ام ای آزادی!”
“گفتید : نشنوید و نبینید گفتیم ما به چشم گفتید : منکر به فهم خویش شوید و شعور خویشگفتیم : دشوار حالتی ست ولی چشم دیدم اینک شما ز ما باری توقع عاشق بودن و دوست داشتن دارید آری شما که روی ز سنگ آری شما که دل از آهن دارید”
“خبرت هستکه بی روی توآرامم نیست”
“در آن هنگام که دستان نسیمی سردز روی سنگفرش هر خیابان می برد پوسیده برگی زرددر این اندیشه می مانم:اگر روزی بیفتم از دو چشمانتکدامین باد خواهد بردتن زرد فروپاشیده من را؟”