“از من رمیده ای و من ساده دل هنوزبی مهری و جفای تو باور نمی کنمدل را چنان به مهر تو بستم که بعد از ایندیگر هوای دلبر دیگر نمی کنمرفتی و با تو رفت مرا شادی و امیددیگر چگونه عشق تورا آرزو کنمدیگر چگونه مستی یک بوسه تورادراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنمیاد آر آن زن ، آن زن دیوانه را که خفتیک شب بروی سینه تو مست عشق و نازلرزید بر لبان عطش کرده اش هوسخندید در نگاه گریزنده اش نیازلب های تشنه اش به لبت داغ بوسه زدافسانه های شوق تو را گفت با نگاهپیچید همچو شاخه پیچک به پیکرتآن بازوان سوخته در باغ زرد ماههر قصه ایی که ز عشق خواندیبه گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده استدردا دگر چه مانده از آن شب ، شب شگفتآن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده استبا آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یادمی خواهمت هنوز و به جان دوست دارمتای مرد ای فریب مجسم بیا که بازبر سینه پر آتش خود می فشارمت”