“وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدموقتی که دیگر رفتمن به انتظار آمدنش نشستموقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بداردمن او را دوست داشتموقتی او تمام کردمن شروع کردموقتی او تمام شد من آغاز شدمو چه سخت استتنها متولد شدنمثل تنها زندگی کردن استمثل تنها مردن است”
“خدایا بگذار هرکجا تنفراست بذرعشق بکارمهرکجا آزادگی هست ببخشایموهر کجا غم هست شادی نثار کنمالهی توفیقم ده که بیش ازطلب همدلی همدلی کنمبیش از آنکه دوستم بدارند دوست بدارمزیرا در عطا کردن است که ستوده می شویمو در بخشیدن است که بخشیده می شویم”
“خدایا کفر نمیگویم،پریشانم،چه میخواهی تو از جانم؟!مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.خداوندا تو مسئولی.خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندندر این دنیا چه دشوار است،چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…”
“پر بودم وسیر بودم وسیرابلذتم تنها اینکه......آری کارم سخت است ودردم سختواز هر چه شیرینی وشادی وبازی است محروماما.........این بس که میفهممخوب است....احمق نیستم.”
“و اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم می زنم که با هر نفس گامی به تو نزدیکتر شوم و این است زندگی من”
“ای خدای بزرگ به من کمک کن تا وقتی می خواهم درباره راه رفتن کسی قضاوت کنم، کمی با کفش های او راه بروم.”