“من از شب حرف می زنممن از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنماگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم”
“از من رمیده ای و من ساده دل هنوزبی مهری و جفای تو باور نمی کنمدل را چنان به مهر تو بستم که بعد از ایندیگر هوای دلبر دیگر نمی کنمرفتی و با تو رفت مرا شادی و امیددیگر چگونه عشق تورا آرزو کنمدیگر چگونه مستی یک بوسه تورادراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنمیاد آر آن زن ، آن زن دیوانه را که خفتیک شب بروی سینه تو مست عشق و نازلرزید بر لبان عطش کرده اش هوسخندید در نگاه گریزنده اش نیازلب های تشنه اش به لبت داغ بوسه زدافسانه های شوق تو را گفت با نگاهپیچید همچو شاخه پیچک به پیکرتآن بازوان سوخته در باغ زرد ماههر قصه ایی که ز عشق خواندیبه گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده استدردا دگر چه مانده از آن شب ، شب شگفتآن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده استبا آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یادمی خواهمت هنوز و به جان دوست دارمتای مرد ای فریب مجسم بیا که بازبر سینه پر آتش خود می فشارمت”
“آه ای زندگی منم که هنوزبا همه پوچی از تو لبریزمنه به فکرم که رشته پاره کنمنه بر آنم که از تو بگریزمهمه ذرات جسم خاکی مناز تو، ای شعر گرم، در سوزندآسمانهای صاف را مانندکه لبالب ز بادهء روزندبا هزاران جوانه می خواندبوتهء نسترن سرود تراهر نسیمی که می وزد در باغمی رساند به او درود ترامن ترا در تو جستجو کردمنه در آن خوابهای رویاییدر دو دست تو سخت کاویدمپر شدم، پر شدم، ز زیبائیپر شدم از ترانه های سیاهپر شدم از ترانه های سپیداز هزاران شراره های نیازاز هزاران جرقه های امیدحیف از آن روزها که من با خشمبه تو چون دشمنی نظر کردمپوچ پنداشتم فریب تراز تو ماندم، ترا هدر کردمغافل از آن که تو بجائی و منهمچو آبی روان که در گذرمگمشده در غبار شوم زوالره تاریک مرگ می سپرمآه، ای زندگی من آینه اماز تو چشمم پر از نگاه شودورنه گر مرگ بنگرد در منروی آئینه ام سیاه شودعاشقم، عاشق ستارهء صبحعاشق ابرهای سرگردانعاشق روزهای بارانیعاشق هر چه نام تست بر آنمی مکم با وجود تشنهء خویشخون سوزان لحظه های تراآنچنان از تو کام می گیرمتا بخشم آورم خدای ترا”
“به لب هایم مزن قفل خموشیکه در دل قصه ای ناگفته دارمز پایم باز کن بند گران راکزین سودا دلی آشفته دارمبیا ای مرد ، ای موجود خودخواهبیا بگشای درهای قفس رااگر عمری به زندانم کشیدیرها کن دیگرم این یک نفس رامنم آن مرغ ، آن مرغی که دیریستبه سر اندیشه ی پرواز دارمسرودم ناله شد در سینه ی تنگبه حسرت ها سر آمد روزگارمبه لب هایم مزن قفل خموشیکه من باید بگویم راز خودرابه گوش مردم عالم رسانمطنین آتشین آواز خود رابیا بگشای در تا پر گشایمبسوی آسمان روشن شعراگر بگذاریم پرواز کردنگلی خواهم شدن در گلشن شعرلبم بوسه ی شیرینش از توتنم با بوی عطرآگینش از تونگاهم با شررهای نهانشدلم با ناله خونینش از توولی ای مرد ، ای موجود خودخواهمگو ننگ است این شعر تو ننگ استبر آن شوریده حالان هیچ دانیفضای این قفس تنگ است ، تنگ استمگو شعر تو سر تا پا گنه استاز این ننگ و گنه پیمانه ای دهبهشت و حور و آب کوثر از تومرا در قعر دوزخ خانه ای دهکتابی ، خلوتی ، شعری ، سکوتیمرا مستی و سکر زندگانی استچه غم گر در بهشتی ره ندارمکه در قلبم بهشتی جاودانی استشبانگاهان که مه می رقصد آراممیان آسمان گنگ و خاموشتو در خوابی و من مست هوس هاتن مهتاب را گیرم در آغوشنسیم از من هزاران بوسه بگرفتهزاران بوسه بخشیدم به خورشیددر آن زندان که زندانبان تو بودیشبی بنیادم از یک بوسه لرزیدبه دور افکن حدیث نام ، ای مردکه ننگم لذتی مستانه دادهمرا می بخشد آن پروردگاریکه شاعر را ، دلی دیوانه دادهبیا بگشای در تا پر گشایمبسوی آسمان روشن شعراگر بگذاریم پرواز کردنگلی خواهم شدن در گلشن شعر”
“من نمی خواهمسايه ام را لحظه ای از خود جدا سازممن نمی خواهماو بلغزد دور از من روی معبرهايا بيفتد خسته و سنگينزير پای رهگذرها”
“رهگذریکی مهمان ناخوانده،ز هر درگاه رانده، سخت واماندهرسیده نیمه شب از راه، تن خسته، غبارآلودنهاده سر بروی سینهء رنگین کوسن هائیکه من در سالهای پیش همه شب تا سحر می دوختم با تارهای نرم ابریشمهزاران نقش رویائی بر آنها در خیال خویشوچون خاموش می افتاد بر هم پلک های داغ و سنگینمگیاهی سبز می روئید در مرداب رویاهای شیرینمز دشت آسمان گوئی غبار نور برمی خاستگل خورشید می آویخت بر گیسوی مشکینمنسیم گرم دستی ، حلقه ای را نرم می لغزانددر انگشت سیمینم لبی سوزنده لبهای مرا با شوق می بوسیدو مردی مینهاد آرام، با من سر بروی سینهء خاموشکوسن های رنگینم کنون مهمان ناخواندهز هر درگاه رانده، سخت واماندهبر آنها می فشارد دیدگان گرم خوابش راآه، من باید بخود هموار سازم تلخی زهر عتابش راو مست از جامهای باده می خواند: که آیا هیچباز در میخانه لبهای شیرینت شرابی هست یا برای رهروی خستهدر دل این کلبهء خاموش عطرآگین زیباجای خوابی هست؟!”
“به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن”