“حسن بصری می گوید : مسلمانی در کتاب هاست و مسلمانان در زیر خاک خفته اند .”
“در حکایت حلاج می خوانیم : در شبان روزی در زندان هزار رکعت نماز کردی . گفتند: چون می گویی که من حقم این نماز که را می کنی ؟ گفت : ما دانیم قدر ما”
“شنودم حال بوالفش چغانی که گفتندش چرا خر می نرانی که چون خورشید روشن روی درگشت بتاریکی فرو مانی درین دشت تو هم ای برده اندر دشت خوابت نراندی خر فرو شد آفتابت”
“گفت: "هر که پندارد که نزدیک تر است ، او به حقیقت دورتر است. چون آفتاب که بر روزن می افتد، کودکان خواهند که تا آن ذره ها بگیرند. دست در کنند . پندارند که در قبضه ی ایشان آمد . چون دست باز کنند، هیچ نبینند .”
“هر لحظه ز چرخ بیش میباید رفت گاه از بس و گه زپیش میباید رفت در گردِ جهان دویدنت فایده نیست گردِ سر و پای خویش میباید رفت”
“/اوّل دل من بر سر غوغا بنشست/هر دم به هزار گونه سودا بنشست/و آخر چو بدید کان همه هیچ نبود/از جمله طمع برید و تنها بنشست”