“اگر آنکه رفت خاطره اش را می برد.....فرهاد سنگ نمی سفت...... مجنون آشفته نمی خفت........ حافظ شعر نمی گفت”
“هزار سال عمر لاک پشت درون لاک تاريکش به يک لحظه پرواز پروانه نمی ارزد که با تمام کوتاهی در خاطرات جنگل سبز جاودانه می ماند”
“!تنهایی، بی تو نبودن نبود!تنهایی، با خود نبودن بود”
“فریاد نمی زنمنزدیک تر می آیمتا صدایم را بشنوی”
“می پرسد از من کسیتی ؟ می گویمش اما نمی داند این چهره ی گم گشته در ایینه خود را نمی داند می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد ایینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانمحال مرا جز شاعری مانندمن تنها نمی داند می گویمش ‚ می گویمش ‚ چیزی از این ویران نخواهی یافت کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند می گویمش ‚ آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند”
“ما را با او سرّی است که جز بر سر دار نمی توان گفت”