“نه باوری، نه وطنی جخ امروزاز مادر نزاده­امنهعمر جهان بر من گذشته است.نزدیک­ترین خاطره­ام خاطره­ی قرن­هاست.بارها به خون­مان کشیدندبه یاد آر،و تنها دست­آوردِ کشتارنان­پاره­ی بی­قاتقِ سفره­ی بی برکت ما بود.اعراب فریب­ام دادندبرج موریانه را به دستان پر پینه­ی خویش بر ایشان در گشودم،مرا و همه­گان را بر نطع سیاه نشاندند وگردن زدند.نماز گزاردم و قتل­عام شدمکه رافضی­ام دانستند.نماز گزاردم و قتل­عام شدمکه قِرمَطی­ام دانستند.آن­گاه قرار نهادند که ما و برادران­مان یک­دیگر را بکشیم واینکوتاه­ترین طریق وصول به بهشت بود !به یاد آرکه تنها دست­آوردِ کشتارجُل­پاره­ی بی­قدرِ عورت ما بود.خوش­بینی برادرت ترکان را آواز دادتو را و مرا گردن زدند.سفاهتِ من چنگیزیان را آواز دادتو را و همه­گان را گردن زدند.یوغِ ورزا، بر گردن­مان نهادندگاو­آهن بر ما بستندبر گُرده­مان نشستندو گورستانی چندان بی مرز شیار کردندکه باز­ماندگان راهنوز از چشمخونابه روان است.کوچ غریب را به یاد آراز غربتی به غربت دیگر،تا جست­و­جوی ایمانتنها فضیلت ما باشد.به یاد آر:تاریخ ما بی­قراری بودنه باورینه وطنی.نه،جخ امروزاز مادرنزاده­ام.”

احمد شاملو

Explore This Quote Further

Quote by احمد شاملو: “نه باوری، نه وطنی جخ امروزاز مادر نزاده­امنهعمر … - Image 1

Similar quotes

“ما نوشتيم و گريستيمما خنده كنان به رقص بر خاستيمما نعره زنان از سر جان گذشتيم ...كسي را پرواي ما نبود.در دور دست مردي را به دار آويختند :كسي به تماشا سر برنداشتما نشستيم و گريستيمما با فريادياز قالب خود بر آمديم”


“حمالان پوچی.مرزهای دشوار تحمل را شکستند_ !تکبير برادرانهم‌سرايان وحدت با حنجره‌های بی‌اعتقادی .حماسه‌های ايمان خواندند_ !تکبير برادرانکودکان شکوفه .افسانه‌ی دوزخ را تجربه کردند_ !تکبير برادرانما با نگاه ناباور.فاجعه را تاب آورده‌ايمهيچ‌کس برادر خطاب‌مان نکرد .و به تشجيع ما تکبيری بر نياوردتنهايی را تاب آورده‌ايم و خاموشی را و در اعماق خاکستر می‌تپيم”


“آنكه مست آمد و دستي به دل ما زد و رفت/ در اين خانه ندانم به چه سودا زد و رفت/ خواست تنهايي ما را به رخ ما بكشد/ تعنه‌اي بر در اين خانه تنها زد و رفت”


“مرگ را ديده‌ام من. در ديدار غمناك،من مرگ را به دست سوده‌ام. من مرگ را زيسته‌امبا آوازي غمناك غمناكو به عمري سخت دراز و سخت فرساينده”


“در تمام ِ شب چراغی نیست.در تمام ِ شهرنیست یک فریاد.ای خداوندان ِ خوف‌انگیز ِ شب ‌پیمان ِ ظلمت‌دوست!تا نه من فانوس ِ شیطان را بیاویزمدر رواق ِ هر شکنجه‌گاه ِ پنهانيی ِ این فردوس ِ ظلم‌آئین،تا نه این شب‌های ِ بی‌پایان ِ جاویدان ِ افسون ‌پایه‌تان را منبه فروغ ِ صدهزاران آفتاب ِ جاودانی‌تر کنم نفرین، ظلمت‌آباد ِ بهشت ِ گند ِتان را، در به روی ِ منبازنگشائید!در تمام ِ شب چراغی نیستدر تمام ِ روزنیست یک فریاد.چون شبان ِ بی‌ستاره قلب ِ من تنهاست.تا ندانند از چه می‌سوزم من، از نخوت زبان‌ام در دهان بسته‌ست.راه ِ من پیداست.پای ِ من خسته‌ست.پهلوانی خسته را مانم که می‌گوید سرود ِ کهنه‌ی ِ فتحی قدیمی را.با تن ِ بشکسته‌اش،تنهازخم ِ پُردردی به جا مانده‌ست از شمشیر و، دردی جان‌گزای از خشماشک، می‌جوشاندش در چشم ِ خونین داستان ِ دردخشم ِ خونین، اشک می‌خشکاندش در چشم.در شب ِ بی‌صبح ِ خود تنهاست.از درون بر خود خمیده، در بیابانی که بر هر سوی ِ آن خوفی نهاده دامدردناک و خشم‌ناک از رنج ِ زخم و نخوت ِ خود می‌زند فریاد در تمام ِ شب چراغی نیستدر تمام ِ دشتنیست یک فریاد...ای خداوندان ِ ظلمت‌شاد!از بهشت ِ گند ِتان، ما راجاودانه بی‌نصیبی باد!باد تا فانوس ِ شیطان را برآویزمدر رواق ِ هر شکنجه‌گاه ِ این فردوس ِ ظلم‌آئین!باد تا شب‌های ِ افسون‌مایه‌تان را منبه فروغ ِ صدهزاران آفتاب ِ جاودانی‌تر کنم نفرین”


“… مدرسه خواب‌های مرا قیچی کرده بود؛نماز مرا شکسته بودمدرسه عروسک مرا رنجانده بودروز ورود، یادم نخواهد رفت:مرا از میان بازی‌هایم ربودند و به کابوس مدرسه بردند. خودم را تنها دیدم و غریب …از آن پس و هربار دلهره بود که بجای من راهی مدرسه می‌شد…… در دبستان ما را برای نماز به مسجد می‌بردند.روزی در مسجد بسته بود.بقال سر گذر گفت: "نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک‌تر باشید."مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سال‌ها مذهبی ماندم...بی آن که خدایی داشته باشم”