“عقل و خرد پاسخ مرا خواهد داد و آنچه می خواهم در خود من است.”
“خداوندا، کفر نمی گویم، پریشانم. چه میخواهی تو از جانم. مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است. چه رنجی می کشد آنکس که انسان است واز احساس سرشار است ”
“آبی ست آبی ست نگاه او آبی ست گویا آسمان را در چشم هایش ریخته اند وقتی که دست های مرا در دست می گیرد گردش خون را در سر انگشت هایش احساس می کنم نبض اش چنان به سرعت می زند که گویی قلب خرگوشی را در سینه اش پیوند کرده اند تا باران خاکستری مرغان ماهی خوار بر برگ های سپیدار و زردآلو فرو می ریزد قلب، مانند قهوه خانه های سر راه یادآور غربت است هیچ مسافری را برای همیشه در خود جای نخواهد داد هیچ مسافری را برای همیشه در خود جای نخواهد داد وسواس دوست داشتن مرا به یاد ماهی قرمزی می اندازد که در آب های تنگ بلور به آرامی خواب رفته است یک روز یک روز ماهی قرمز سکته خواهد کرد و دستی ماهی قرمز را که دیگر نه ماهی ست و نه قرمز از پنجره به باغ پرتاب خواهد کرد قهوه خانه سر راه / کیومرث منشی زاده”
“آنچه به زندگانی ارزش می دهد، آن است که بتوانیم از مداخله دیگران در زندگانی خود ایمن باشیم”
“اسلام منطقی تر و جدی تر از آن است که به آنچه در زندگی بی ثمر است و بر روی اذهان بی اثر، در آخرت پاداش دهد و عملی که نه برای خلق خدمتی باشد و نه برای خود، اصلاحی، ثواب داشته باشد.”
“می پرسد از من کسیتی ؟ می گویمش اما نمی داند این چهره ی گم گشته در ایینه خود را نمی داند می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد ایینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانمحال مرا جز شاعری مانندمن تنها نمی داند می گویمش ‚ می گویمش ‚ چیزی از این ویران نخواهی یافت کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند می گویمش ‚ آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند”