“رفته بودم دراگاستور پاستوروالیومهای زیادی خریده بودمبرای تسکین بیاعتمادی آدمیبروفنهای زیادی خریده بودمپولم تمامامیدم تمامدنبال آرزوی از دسترفتهایمن عاشق یک دوستت دارم سادهامتوی سینما عصر جدیدو بنگ بنگ ترانهی کیل بیلتوی سینما سپیدهراستیوالیومهای زیادی خریده بودم کهمیانبر از کجا، به کجا بروم؟حالا در ابتدای این دَوَران تازهدارم از تو پرت میشوم کهایستادهام اینجاهی فکر میکنم ـ کاش آدمی وطنش را همچون بنفشههامیشد با خود ببرد، هر کجا که خواست ـهی فکر میکنمهی بنفشه میکارمهی راه میروم”
“در روزهای آخر اسفندکوچ بنفشههای مهاجرزيباستدر نيمروز روشن اسفندوقتی بنفشه ها را از سايه های سرددر اطلس شميم بهارانبا خاک و ريشه- ميهن سيارشان –از جعبههای کوچک و چوبیدر گوشهی خيابان میآورندجوی هزار زمزمه در منمیجوشد:ای کاشای کاش، آدمی وطنش رامثل بنفشهها(در جعبههای خاک)يک روز میتوانستهمراه خويشتن ببرد هر کجا که خواستدر روشنای باران در آفتاب پاک”
“او سرسپرده می خواست من دلسپرده بودم من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس که روزها را با شب شرمده بودم یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجماز بس که خویشتن را در خود فشرده بودم در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم ”
“خداوند در درون هر یک از ما رسولی قرارداده تاما را به راه روشنی هدایت کند .با وجود این بسیاری هنوز در بیرون از خود به دنبال زندگی می گردند غافل از ان که زندگی در درون انهاست.”
“به کجا چنین شتابان؟گون از نسیم پرسید- دل من گرفته زین جاهوس سفر نداریز غبار این بیابان؟- همه آرزویم اماچه کنم که بسته پایم.به کجا چنین شتابان؟- به هر آن کجا که باشدبه جز این سرا، سرایم- سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا راچو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتیبه شکوفهها، به بارانبرسان سلام ما را”
“به نام بخشنده بزگ داور بر حق به نام خداوند ایثار و انصافخارم اگر از خاری خارم تو مپنداریدانم که مرا با گل یکجا تو نگهداریگل راتوبه آن گوئی کزعشق معطرشدآن گل که فقط گل بود درحادثه پرپرشدسودای تورا دارم من از دل و از جانمگفتند که پیدا شو دیدند که پنهانمگفتند که پیدا کن خود را و تو را با همگفتم که پیدا هست در هر نفسس آدمپیداست و من پنهان من در تن واو در جانیک آن نظری کردم در خود گذری کردمدیدم که نه در دوری نزدیک تر از نوریدر راه عبور از تو من این همه دور از تویک عمر نیاندیشم هیهات تو در خویشمچشم است که بینا نیست در عشق که اینها نیست”