“من خوب می دانمچگونه بایدبه یک تنگ بلوربه یک شاخه ی نسترننزدیک شدسکوت کرد.در یک آینه، نهدر یک صبح تو به منیا با من حرف خواهی زد.”
“باور نکن تنهاییت رامن در تو پنهانم تو در منازمن به من نزدیکتر توازتو به تو نزدیکتر من باور نکن تنهاییت راتا یک دلو یک درد داریتا در عبور از کوچه ی عشقبر دوش هم سر می گذاری دل تاب تنهایی نداردباور نکن تنهاییت راهرجای ای دنیا که باشیمن با توئم تنهای تنها من با توئم هر جا که هستیحتی اگر با هم نباشیمحتی اگر یک لحظه یک روزبا هم در این عالم نباشیم حتی اگر یک لحظه یک روزبا هم در این عالم نباشیم این خانه را بگذار و بگذربا من بیا تا کعبه ی دلباور نکن تنهاییت رامن با توئم منزل به منزل”
“با مشاهده یک در بی درنگ لزوم دیوارها احساس می شود. آیا با مشاهده یک دیوار هم به همان اندازه لزوم یک در را احساس می کنیم؟”
“وقتی یک کشیش با یک پزشک مشورت میکند تناقض بوجود می آید”
“معلم پای تخته داد میزدصورتش از خشم گلگون بودو دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بودولی آخر کلاسیهالواشک بین خود تقسیم می کردندوآن یکی در گوشهای دیگر «جوانان» را ورق می زدبرای اینکه بیخود هایو هو می کرد و با آن شور بیپایانتساویهای جبری را نشان میدادبا خطی ناخوانا بروی تختهای کز ظلمتی تاریکغمگین بودتساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر استاز میان جمع شاگردان یکیبرخاستهمیشه... یک نفر باید بپاخیزد:به آرامی سخن سر دادتساوی اشتباهی فاحش و محض استنگاه بچهها ناگه به یک سو خیره گشت ومعلم مات بر جا ماندو او پرسید : اگر یک فرد انسان ، واحد یک بودآیا یک با یک برابر بود؟سکوت مدهشی بود و سوالی سختمعلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود:و او با پوزخندی گفتاگر یک فرد انسان واحد یک بودآنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکهقلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟اگر یک فرد انسان واحد یک بودآنکه صورت نقره گون ، چون قرص مه میداشت بالا بودوآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟اگر یک فرد انسان واحد یک بوداین تساوی زیر و رو می شدحال میپرسم یک اگر با یک برابر بودنان و مال مفتخواران از کجا آماده میگردید؟یا چهکس دیوار چینها را بنا میکرد؟یک اگر با یک برابر بودپس که پشتش زیر بار فقر خم میگشت؟یا که زیر ضربه شلاق له میگشت؟یک اگر با یک برابر بودپس چهکس آزادگان را در قفس میکرد؟:معلم نالهآسا گفت:بچهها در جزوههای خویش بنویسید...یک با یک برابر نیست”
“یک چیز پاک توی صورتت هست. ببین وقتی به تو نگاه می کنم راحت نفس می کشم. صورت تو مثل بچه هاست. یک چیز ملکوتی توش هست. پدرسوخته!”