“روی برگیتو نوشتی:باغروی یک قطره ی باران درشتمن نوشتم:دریا دریا دریاو در آن لحظه زنیچشم هایش رابه کبوترهابخشید”

رضا براهنی

Explore This Quote Further

Quote by رضا براهنی: “روی برگیتو نوشتی:باغروی یک قطره ی باران درشتمن ن… - Image 1

Similar quotes

“هیچ شکنجه ای برای یک لحظه تحمل ناپذیر نیست. اگر فقط اقتدار لحظه می بود و بس، اگر "همین حالا" بود، اگر فقط "همین حالا" چه رازها که در دل خاک مدفون نمی شد. اگر فقط "همین حالا" بود و نه بعد، هیچ کس جلاد دیگری نبود. ... این گذشته است که شب می خزد زیر شمدت. پشت می کنی می بینی روبروی توست. سر در بالش فرو می کنی می بینی میان بالش توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه، نور که نباشد، دیگر نیست. اما "گذشته" در خموشی و ظلمت با توست ... ”


“چقدر و چند ازين پرنده ها بغلت داري بپروازان همه را من آمده ام آماده ام از آسمان کاغذ خالي ميبارد آغشته کردي آغشته مرا به خون خود بپروازان حالا کاشکاش آمد کلاغ هاي جهان نيستند و آسمان ميباراند روح تو را بر روي من چقدر و چند ببينم و هيچ گاه سير نشوم مي آمده اي انگار با غنچه ها از گوش هايت هر چه با چشم هايم تو را بخورم سير نميشوم بسيرانم بگو بپرانُنُدم و دور تو چرخانُنُدم و دامن هايت را به تکان بريزانم من ـ ميوه هايم را که پيش مرگ تو باشم که بوي گردن آهو را بپيچانم به جانم که پيشِ پيش مرگ تو باشم ب ي شکسته با الفِ قد تو ميرقصد حالا همه کلمه آن تو ميان من بالاي ما از شعرتمرکز نشئه ”


“شوربختي مرد در اين است كه سن خود را نمي بيند. جسمش پير مي شود اما تمنايش همچنان جوان مي ماند. زن، هستي اش با زمان گره خورده. آن ساعت دروني كه نظم مي دهد به چرخه زايمان، آن عقربه كه در لحظه اي مقرر مي ايستد روي ساعت يائسگي، اينها همه پاي زن را از راه مي برد روي زمين سخت واقعيت. هر روز كه مي ايستد در برابر آينه تا خطي بكشد به چشم يا سرخي بدهد به لب، تصوير رو به رو خيره اش مي كند به رد پاي زمان كه ذره ذره چين مي دهد به پوست. اما مرد، پايش لب گور هم كه باشد چشمش كه بيفتد به دختري زيبا، جواني او را مي بيند اما زانوان خميده و عصاي خود را نه.”


“می خواستم جهان رابه قواره ی رویاهایم در آورمرویاهایم به قواره ی دنیا در آمد”


“روزی یک قدم جلو می‌آیمروزی یک آجر بالا می‌رویما هیچ‌وقت به هم نمی‌رسیم.تو؛... همیشه فراموش می‌کنی برای قلعه‌ات پنجره بگذاری”


“در روزهای آخر اسفندکوچ بنفشه‌های مهاجرزيباستدر نيم‌روز روشن اسفندوقتی بنفشه ها را از سايه های سرددر اطلس شميم بهارانبا خاک و ريشه- ميهن سيارشان –از جعبه‌های کوچک و چوبیدر گوشه‌ی خيابان می‌آورندجوی هزار زمزمه در منمی‌جوشد:ای کاشای کاش، آدمی وطنش رامثل بنفشه‌ها(در جعبه‌های خاک)يک روز می‌توانستهم‌راه خويشتن ببرد هر کجا که خواستدر روشنای باران در آفتاب پاک”