“من ستاره ام در شبی بی ستارهبی ستاره ام در این...آسمان پر ستارهدر شبی سهمگین بی ترانهدر شبی تیره و بی نشانهاشک ها میهمان دیده ی منغصه ها مرهم سینه ی منخسته ام از سر دادن آهفرسوده گشتم از باقی راهآسمان پر ستاره است امابی ستاره مانده ام من در اینجا”

مریم ریاحی

Explore This Quote Further

Quote by مریم ریاحی: “من ستاره ام در شبی بی ستارهبی ستاره ام در این...… - Image 1

Similar quotes

“وقتی که بامدادن،مهر سپهر جلوه گری را آغاز می کندوقتی که مهر،پلک گرانبارخواب را،با ناز و با کرشمه زهم باز می کندآنگاه ستاره ی سحری،در سپیده دم خاموش می شودآری من آن ستاره ام که فراموش گشته امو بی طلوع گرم تو در زندگانیمخاموش گشته ام”


“در این سرای بی كسی كسی به در نمی زندبه دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند یكی زشب گرفتگان چراغ بر نمی كندكسی به كوچه سار شب در سحر نمی زندنشسته ام در انتظار این غبار بی سوار دریغ كز شبی چنین سپیده سر نمی زنددل خراب من دگر خراب تر نمی شودكه خنجر غمت از این خراب تر نمی زند گذر گهی است پر ستم كه اندرو به غیر غم یكی صلای آشنا به رهگذر نمی زندچه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند”


“لانه ام در باغ صیاد است...سینه ام در هر دمی آماجگاه تیر بیداد است.پندگویان می دهندم پند:ماندنت بیهوده اینجا، ماندنت تا چندبال بگشا، دل بکن از این خطرخانهآشیان بردار از شاخی که هر دم در کف باد است.من ولی در باغ می مانم که باغم پر گل ِ یاد استوز فراز ِ چشم اندازم فراوان پرده ها پیدا:برگ افشان ِ درختان ِ تبر خوردهمرگ شبنم هاسرکشی ِ خارها و جست و جوی ریشه ها در خاکعطر ِ پنهان ِ بهاری زندگی آرا....آری آری من به باغ ِ خفته، می مانمباغ، باغ ماستپنج روزی بیش و کم، گر پایمال ِ پای صیاد است.”


“ای در میان جانم و جان از تو بی خبر از تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر از تو خبر به نام و نشان است خلق را وانگه همه به نام و نشان از تو بی خبر جویندگان گوهر دریای صنع تو در وادی یقین و گمان از تو بی خبر”


“من خواب دیده ام که کسی می اید من خواب یک ستاره قرمز دیده ام وپلک چشمم هی می پرد و کفش هایم هی جفت می شوندو کور شوم اگر دروغ بگویم”


“تنهامن از کودکی چنان نبوده ام که دیگران،چنان ندیده ام که دیگران؛از بهاری همگانی نمی توانستم به هیجان درآیمچنانکه آن بهار مرا اندوهگین نیز نمی کرد ونمی توانستم قلبم را برای لذت بردن از آهنگ آن بیدار کنم.آنگاه در کودکی ام – در سپیده دم طوفانی ترین زندگی-که با همه ی خوشی ها و ناخوشی ها آمیخته شده بود،معمایی مرا به خود گرفتار کرد که هنوز هم نتوانسته ام خود را از چنبره اش رها کنم؛از رود سیل آسا یا چشمهاز سنگ سرخ کوهاز آفتابی که در پاییز طلایی دور من می گردیداز آذرخش آسمانی که پروار کنان از من عبور می کرداز طوفان و از کولاکو ابری که شکل یک شیطان را در نظرگاه من به خود گرفت (درحالیکه باقی جهنم به رنگ آبی بود)”