“تنهامن از کودکی چنان نبوده ام که دیگران،چنان ندیده ام که دیگران؛از بهاری همگانی نمی توانستم به هیجان درآیمچنانکه آن بهار مرا اندوهگین نیز نمی کرد ونمی توانستم قلبم را برای لذت بردن از آهنگ آن بیدار کنم.آنگاه در کودکی ام – در سپیده دم طوفانی ترین زندگی-که با همه ی خوشی ها و ناخوشی ها آمیخته شده بود،معمایی مرا به خود گرفتار کرد که هنوز هم نتوانسته ام خود را از چنبره اش رها کنم؛از رود سیل آسا یا چشمهاز سنگ سرخ کوهاز آفتابی که در پاییز طلایی دور من می گردیداز آذرخش آسمانی که پروار کنان از من عبور می کرداز طوفان و از کولاکو ابری که شکل یک شیطان را در نظرگاه من به خود گرفت (درحالیکه باقی جهنم به رنگ آبی بود)”