“هفتاد درصد دنیا را آب گرفته است هفتاد درصد مارا تاریکی من به صداقت زمین مشکوکم به اینکه برای حفظ ما دلایل قانع کننده یی داشته باشد و شعرها شعرها محافظان فراموش کاری اند من به واژه ها اعتماد ندارم و به خودم که نگاه زنی را تقلید می کند که زنده ست و برای شاد زیستن برنامه طولانی مدتی دارد چیزهای زیادی را گم کرده ام که نشانی خاصی ندارند”
In this quote by Iranian poet Forough Farrokhzad, she reflects on the darkness and skepticism that consumes both herself and the world around her. She expresses doubt in the reasons provided for preserving humanity and questions the effectiveness of poetry in serving as a protector against forgetfulness. Farrokhzad's lack of trust in words and her admission of losing many things without specific signs suggest a profound sense of uncertainty and disillusionment in the face of a complex and troubled reality.
Anahita Akhavan's quote reflects on the complexities of trust and authenticity in today's world. The idea of being skeptical about the reasons behind preserving certain aspects of life resonates in a society inundated with misinformation and hidden agendas. The struggle to find true meaning amidst the chaos of words and actions mirrors the challenges many face in navigating a world where genuine intentions are often questioned.
The Persian poet Ehsan Akbari beautifully captures the struggle of finding truth and meaning in a chaotic world in this line: "“هفتاد درصد دنیا را آب گرفته است هفتاد درصد مارا تاریکی من به صداقت زمین مشکوکم به اینکه برای حفظ ما دلایل قانع کننده یی داشته باشد و شعرها شعرها محافظان فراموش کاری اند من به واژه ها اعتماد ندارم و به خودم که نگاه زنی را تقلید می کند که زنده ست و برای شاد زیستن برنامه طولانی مدتی دارد چیزهای زیادی را گم کرده ام که نشانی خاصی ندارند” - Anseiyeh Akbari". This poignant reflection on the complexities of life and the search for authenticity resonates deeply with readers.
In this thought-provoking excerpt by Ensieh Akbari, she reflects on the complexities and uncertainties of life, questioning the motives behind human actions and the trustworthiness of words. Here are some reflection questions to ponder upon:
“ما با عوض کردن عطرهایمان به هم خیانت می کنیم من هر روز بوی زنی را می دهم که تو عاشقش هستی و تو عطرمردی را می زنی ...که مخفیانه با من می خوابد”
“عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بن درخت ، اول از بیخ در زمین سخت کند ، پس سر برآرد خود را در درخت می پیچد و همچنان می رود تا جمله درخت را فرا گیرد ، و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند ، و هر غذا که به واسطه ی آب و هوا به درخت می رسد به تاراج می برد تا آنگاه که درخت خشک شود .”
“انسان باید بیاموزد بدون قدرت الهی سر کند...ما هنوز به این نقطه نرسیده ایم.برای رسیدن به مرحله بی خدایی کامل،تقوای بسیار زیادی لازم است و برای باقی ماندن در آن مرحله،تقوایی به مراتب بیشتر.مومن شاید این سخن را چیزی غیر از دعوت به فساد و تباهی نینگارد،اگر چنین است پس زنده باد خدا!زنده باد دروغ مقدس که بشریت را از نابودی و مصیبت می رهاند.اما آیا انسان نمی تواند بیاموزد که به کمک تقوا همان چیزی را که از خدا انتظار دارد،از خودش متوقع باشد؟با این همه،باید به این نقطه برسد.دست کم باید این راه را آغاز کنند،وگرنه خواهیم باخت.در این بازی غریبی که روی زمین درجریان است...تنها درصورتی برنده خواهیم شد که اندیشه خدا و تسلیم و تعبد ،جایش را به تقوای انسانی و شرف انسانی بدهد.”
“می ترسم از این که به هر حال کسی این یادداشت ها را بخواند.می ترسم از اینکه حتی خودم،اگر همه چیز را بنویسم،نتوانم آن ها را باز بخوانم.چیز هایی هست که ذهن فراموش می کند. چیزهایی هست که آدم سالیان بسیار کوشیده است نداند.نوشتن آن ها یعنی واقعیت بخشیدن به آن ها.”
“من نه آنچه را که او گفته بود بل آنچه را که خودم می خواستم بگویم می خواندم،-واژه هایی را می خواندم که اندیشه کودکانه خودم شکسته بسته می کوشید تا هجی کند. کتاب را هرگز کسی نمی خواند. در خلال کتابها ما خود را می خوانیم، خواه برای کشف و خواه برای بررسی خود. و آنان که دید عینی تری دارند بیشتر دچار پندارند. بزرگترین کتاب آن نیست که پیامش بسان تلگرامی روی نوار کاغذ، در مغز نقش می بندد، بل آنکه ضربه جانبخش وی زندگی های دیگری را بیدار کند و آتش خود را که از همه گون درخت مایه می گیرد از یکی به دیگری سرایت دهد و، پس از آنکه آتش سوزی درگرفت، از جنگلی به جنگل دیگر خیز بردارد.”
“اشک رازی ست لبخند رازی ست عشق رازی ست اشک ِ آن شب لبخند ِ عشقم بود قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی من درد ِ مشترکم مرا فریاد کن ... درخت با جنگل سخن می گوید علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخن می گویم نامت را به من بگو دستت را به من بده حرفت را به من بگو قلبت را به من بده من ریشه های ِ تو را دریافته ام با لبانت برای ِ همه لب ها سخن گفته ام و دستهایت با دستان ِ من آشناست”