“نیمکت کهنه ی باغخاطرات دورش رادر اولین بارش زمستانیاز ذهن پاک کرده استخاطره شعرهایی را که هرگز نسروده بودم”
“نه !هرگز شب را باور نکرده بودم چرا که در فراسوی دهليزهايش به اميد دريچهای دل بسته بودم”
“در سالهایی که جوان تر و به ناچار آسیب پذیرتر بودم پدرم پندی به من داد که آن را تا به امروز در ذهن خود مزه مزه میکنم.وی گفت:"هر وقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری یادت باشه که تو این دنیا همه ی مردم مزایای تو رو نداشتن.”
“قاصدکي را فال مي گيرم و رها مي کنم به ماهبرگرد جمعه ی روز هاي بچگیبرگرد با همان پسرک که باد بادک روييده بود از دستشو من با تمام ده انگشتی که بلد بودم عاشقش بودم”
“ارسطو به اسکندر نوشت.بدان که روزگار با گردش خود همه چيز را کهنه کرده و محو مي کند، مگر چيزي را که در قلوب مردم است از خوبيها و بديهابنابراين بکوش که نيکوئي در حق ِ مردم نمائي تا نامت بخوبي براي ابد بماند”
“دلم برای خودم تنگ می شود اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم کسی که حرف دلش را نگفت من بودم دلم برای خودم تنگ می شود آریهمیشه بی خبر از حال خویشتن بودم نشد جواب بگیرم سلام هایم را هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم”