“شما مي توانيد سيم هاي ساز را باز كنيد، اما كيست كه بتواند چكاوك را از خواندن باز دارد”
“ای مردمان اُرفالِس شما می توانید دهل را در پلاس بپیچید و سیم های ساز را پاره کنید اما کیست که بتواند چکاوک را از خواندن باز دارد”
“پارسا سخن مي گويد؛خدا ما را دوست مي دارد از آنرو كه ما را آفريدشما نازك انديشان چنين ميگوئيد"انسان خدا را آفريد"و آيا نبايد دوست داشته باشد آنچه را كه آفريده است؟آيا از آنرو كه آنرا آفريد مي تواند انكارش كند؟اين گفته لنگ ميزند، نعل ابليس برپاي دارد”
“به من نگاه كندرست به چشم هايممي دانم كه تازه از زير چتر برگشته ايمي دانم كه وقت نمي كني دلت برايم تنگ شودولي من از دلتنگي تمام وقت ها برگشته امحالا كه آمده اياتاق رو به رفتن استما به ميهماني دورترين كتابهاي جهان مي رويمتو را و مرابه قضاوت آسمان مي گذارمو چترم را به قضاوت برفسكوتي اگر بوددر راه، تمام حرفهاي با خودم راافشا مي كنمابتدا سكوت شدبه حرف هايم نگاه كنمي خواهم از دهان اشيعاي نبيسرود بخوانممي خواهم از همچنان ابر بالاي سفر بگذرممي خواهم به چترهاي خسته دست بكشمتا خاموش ترين كلمات پنهان بيايندبه تمام وقت هايي كه نداريمي خواهم براي تمام نشستن هاانگشت ها و سيگارهاجاي دور براي خيره شدن بياورممي خواهم به چشم هايت نگاه كنمتا كودكي هايت را به دنيا بياوريبرادران باراني امكه زير چترخواهران برفي امكه بي چتردارم به شهر شما دست مي كشمدارد از وقت هايي كه نداريدصداي دورترين سرودهاي جهان مي آيدمن از مرزهايي كه هنوز، مي آيمدارم اينجا خانه اي مي سازمهمين جاي وقت هايي كه نداريددارم به شهر شما نگاه مي كنمدارد از تمام كوچه هاي مردهصداي كودكان و سرود مي آيدو زناني كه به پنجره مي آيندو مرداني كه به چشم اندازدارم به شهر شما دست مي كشمقسم مي خورم به چتر كه باز مي شودقسم مي خورم به تماشا كه شهرپر از حرف هاي تازه شودبرادران باراني امخواهران برفي اماز درست به حرف هايم نگاه كنراهي به كودكي هاي جهان مي روداز درست به چشمهايم نگاه كنراهي به سرودهاي فراموشيمي خواهم چشمهايمان را به قضاوت جاده بگذارمو شهر شما را به قضاوت آسمانحرفي اگر بودتو از تمام وقت هاي با خودتچيزي بگوابتدا سكوت است”
“وقتي به يك چيني گوش مي دهيم،تمايل داريم حرف زدن او را غرغره كردني ناواضح بناميم.كسي كه چيني بلد است در حرف زدن او،زبان را باز خواهد شناخت.اين سان است كه اغلب نمي توانم انسان بودن را در يك انسان باز شناسم.”
“اين پرده هاي گران را از برابر چهره ام برداريد،مگر بتوانم پيش از آنكه قطره هاي اشكم از نو يخ زنند،دمي اين دل را از آن غم جانكاهي كه آكنده اش دارد تهي كنم.”