“هر لحظه ز چرخ بیش میباید رفت گاه از بس و گه زپیش میباید رفت در گردِ جهان دویدنت فایده نیست گردِ سر و پای خویش میباید رفت”
“،گفتم ای چشم خواب میباید برد ،بویی ز دل خراب میباید برد ،چندین مگری گفت در آتش غرقم ،وین واقعه را به آب میباید برد”
“ای آمده از عالم روحانی تفتحیران شده در چهار و پنج و شش و هفتمی خور چو ندانی ز کجا آمده ایخوش باش ندانی به کجا خواهی رفت”
“آنكه مست آمد و دستي به دل ما زد و رفت/ در اين خانه ندانم به چه سودا زد و رفت/ خواست تنهايي ما را به رخ ما بكشد/ تعنهاي بر در اين خانه تنها زد و رفت”
“گر مرد رهی میان خون باید رفتوز پای فتاده سرنگون باید رفتتو پای به راه در نه و هیچ مپرسخود راه بگویدت که چون باید رفت”
“منتمام هستيم را در نبرد با سرنوشتدر تهاجم با زمان آتش زدم، کشتممن بهار عشق را ديدم، ولي باور نکردميک کلام در جزوهايم هيچ ننوشتممن زمقصد ها پي مقصودهاي پوچ افتادمتا تمام خوبها رفتند و خوبي ماند در يادممن به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت بهارم رفت . عشقم مرد . يادم رفت”