“سرت را بالا بگیر که سیر همدیگر را نگاه کنیممعلوم که نمیشودشاید تا پاییز دیگر این خیاباندلش خواستکه بزرگتر شودگنجشکها روی برف راه میروند”
In this quote by Iranian poet Fereydoon Naseri, the speaker urges the listener to lift their head up so that they can see each other. The speaker expresses a sense of urgency, emphasizing the fleeting nature of time with the mention of autumn approaching. The line "گنجشکها روی برف راه میروند" (sparrows walk on the snow) may symbolize the delicate and transient nature of life, urging the listener to appreciate the present moment before it is gone. The imagery of sparrows walking on snow evokes a sense of fragility and beauty in the passing of time. Overall, the quote emphasizes the importance of being present and cherishing moments of connection and beauty in a constantly changing world.
The poem "سرت را بالا بگیر که سیر همدیگر را نگاه کنیم" by فریاد ناصری speaks to the importance of elevating our perspective in order to truly see and understand one another. The imagery of watching sparrows walk on snow symbolizes the fleeting nature of life and the interconnectedness of all beings. In today's fast-paced and often disconnected world, this message serves as a reminder to pause, lift our heads up, and truly engage with those around us. By doing so, we can cultivate deeper relationships and a greater sense of empathy and understanding in our communities.
In this example, a quote from the poem "فریاد ناصری" is provided to showcase the use of persian language in a poetic context.
“سرت را بالا بگیر که سیر همدیگر را نگاه کنیممعلوم که نمیشودشاید تا پاییز دیگر این خیاباندلش خواستکه بزرگتر شودگنجشکها روی برف راه میروند” - فریاد ناصری
Reflecting on the poem by Farid Naseri, consider the themes of growth, observation, and change. Think about how the poet uses imagery to convey deeper meanings about life and the passing of time.
“بهار بودکه آستانه کفشهای تو را پوشیدحالا تو با ستارههایی که ریشه در خون من دارندبه خانه آمدهایمیخواهیبرف این همه سال رادر دلم آب کنیکه چه؟من به رویاهای بلورین عادت کردهام”
“سکوت کرده امنگاه می کنمو می شمارم قدم هایت را که این گونه آرام تو را از من دور می کنندمی شمارم زمان را که این گونه آسان تو را از من می گیردمی دانم زمانی که محو شوی گریه خواهم کردو خواهم شمارد که چند روز به نامت گذشتراستی یادت هست وقتی آمدی راه را گم کرده بودی؟”
“روزی روزگاری پادشاهی بود که دختری داشت. پادشاه دخترش را در پرده نگه داشته بود و دختر حتا روی آفتاب را هم ندیده بود. فقط دایه اش را می دید و بس.یک روز داشت بازی می کرد، چیزی از دستش دررفت و شیشه ی پنجره شکست و چشم دختر به خورشید افتاد. برف تازه باریده بود و آفتاب هم بود. دختر دو پایش را کرد توی یک کفشش و به دایه اش گفت: "من آن چیز را می خواهم! باید آن را به من بدهی!"دختر خورشید را ندیده بود و نمی دانست که چیست. دایه اش گفت: " جانم! خورشید را نمی شود گرفت." دختر دست برنداشت و آخر سر دایه مجبور شد که او را بلند کند تا از پنجره به بیرون نگاه کند، شاید دست بردارد.دختر دید که برف باریده و روی برف هم دو تا پرنده نشسته اند و آنطرف تر دو قطره خون روی برف ریخته.یکی از پرنده ها به دیگری گفت: "خواهر! ببین توی دنیا چیزی زیباتر از برف و خون پیدا می شود؟" دیگری جواب داد: "چرا پیدا نمی شود! محمد گل بادام از هر چیزی زیباتر است.”
“جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکندبه لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنملستر هم با زرنگی آرزو کرددو تا آرزوی دیگر هم داشته باشدبعد با هر کدام از این سه آرزوسه آرزوی دیگر آرزو کردآرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلیبعد با هر کدام از این دوازده آرزوسه آرزوی دیگر خواستکه تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...به هر حال از هر آرزویش استفاده کردبرای خواستن یه آرزوی دیگرتا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزوبعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدنجست و خیز کردن و آواز خواندنو آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتربیشتر و بیشتردر حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردندعشق می ورزیدند و محبت میکردندلستر وسط آرزوهایش نشستآنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلاو نشست به شمردنشان تا ......پیر شدو بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بودو آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودندآرزوهایش را شمردندحتی یکی از آنها هم گم نشده بودهمشان نو بودند و برق میزدندبفرمائید چند تا برداریدبه یاد لستر هم باشیدکه در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش هاهمه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد”
“آدمی هرگز خود را پنهان نمی کند از نگاه خود اگر با دل در ریا نباشد. و آدمی مگر چند چشم محرم می شناسد تا بتواند خود را، روح خود را، بی پوشش و پرهیز در پرتو نگاهش بدارد؟چه بسا مردمانی که می آیند و میروند بی که از خیالشان بگذرد این موهبت نیز وجود داشته است، موهبتی که انسان نه بس بخواهد، بلکه احساس وجد کند از این که خودی ترین، که محرم ترین چشمان عالم در او می نگرد”
“هیچ ملتی را نمی توان از میان برداشت مگر این که او عزم خود را جزم کرده باشد که خود را نابود کند”