“آن را که درین دایره جانی عجب است در نقطهٔ فقر بینشانی عجب است هستی تو ظلمت آشیانی عجب است وآنجا که تو نیستی جهانی عجب است”
“تو همانی که دلم لک زده لبخندش رااو که هرگز نتوان یافت همانندش رامنم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کردغزل و عاطفه و روح هنرمندش رااز رقیبان کمین کرده عقب میماندهر که تبلیغ کند خوبی ِ دلبندش را!مثل آن خواب بعید است ببیند دیگرهر که تعریف کند خواب خوشایندش را…مادرم بعد تو هی حال مرا میپرسدمادرم تاب ندارد غم فرزندش راعشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به توبه تو اصرار نکرده است فرآیندش راقلب ِ من موقع اهدا به تو ایراد نداشتمشکل از توست اگر پس زده پیوندش راحفظ کن این غزلم را که به زودی شایدبفرستند رفیقان به تو این بندش را :«منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمرلای موهای تو گم کرد خداوندش را”
“نهایت پختگی یک مرد آن است که به جدیتی برسد که در کودکی هنگام بازی کردن داشته است”
“اندیشه مکن که بهار است و تو نرگس و سوسن نیستیبه حسرت زنده رود زنده نمی شود رود،خاکت را زیر و رو کنریشه و آبی مباد که نمانده باشد،سقفی دارد زندگیکف نیستی ناپدید است،به رنگ و بوی تو خود شادمان می توان بود”
“خداوندا، کفر نمی گویم، پریشانم. چه میخواهی تو از جانم. مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است. چه رنجی می کشد آنکس که انسان است واز احساس سرشار است ”
“راستی و یک رویی موهبتی است که به اندازه هوش و زیبایی نادر است، و بی انصافی است که انسان آن را از همه کس طلب کند.”