“انسان از سه چيز درست شده: رنج، كار و عشق. ما به خاطر عشق، رنج مى كشيم؛ از سر رنج، كار مى كنيم و در پى كار، عاشق مى شيم.”
“عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بن درخت ، اول از بیخ در زمین سخت کند ، پس سر برآرد خود را در درخت می پیچد و همچنان می رود تا جمله درخت را فرا گیرد ، و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند ، و هر غذا که به واسطه ی آب و هوا به درخت می رسد به تاراج می برد تا آنگاه که درخت خشک شود .”
“آدم بدون عشق نمي تواند زندگاني كند. اين را من مي دانم، اين را نه از كسي شنيده ام و نه در جايي ديده ام تا به يادم مانده باشد. اين را از وجود خودم، با وجود خودم، از عمري كه تباه كرده ام فهميده ام. نه ! آدم بدون عشق نمي تواند زندگاني كند”
“من از بی آغاز جهان امده است تاامروز، تا اکنون و می رود سوی بی پایان”
“انسان چگونه حسی ست ، من چگونه حسی هستم وقتی خودم را ،بارانی ام را ، شال گردنم را و چمدانم را با خود حمل می کنم از جایی که نمی شناسم به جایی که فقط یک احتمال هست برایِ آسودن؟ من چگونه حسی هستم ووقتی ذهنم شاخه ،شاخه،شاخه است که من در هر شاخه اش اسیر و اسیر و اسیرم به جستجویِ نیافتن و نبودِ آنچه در جستجویش هستم”
“«بعضي وقتها احساس ميكنم كه هيچ چيز معني ندارد. در سياره اي كه ميليونها سال است با شتاب به سوي فراموشي ميرود، ما در ميان غم زاده شده ايم، بزرگ ميشويم، تلاش و تقلا ميكنيم، بيمار ميشويم، رنج ميبريم، سبب رنج ديگران ميشويم، گريه و مويه ميكنيم، ميميريم، ديگران هم ميميرند و موجودات ديگري به دنيا ميايند تا اين كمدي بي معني را از سر بگيرند. »”
“در عشق اغلب اشتباه می کنیم ، اغلب احساسات ما جریحه دار می شود و احساس بد بختی می کنیم. اما عشق می ورزیم و هنگامی که در آستانه مرگیم به عقب بر می گردیم و به خود می گوییم: خیلی رنج کشیده ام، گاهی به بیراهه رفته ام، اما عشق ورزیده ام. پس من زندگی کرده ام، من یک موجود تصنعی ساخته و پرداخته ی غرور و کسالت نیستم زیرا که عاشق بوده ام.”