“مِرگان به کاری که مشغول میشد، چهرهاش چنان حالی میگرفت که چیزی چون احترام و بیم به دل صاحبخانه، صاحبان کار میدمید. نه کسی به خود میدید که به مِرگان تحکم کند، و نه او در کار خود چنین جایی برای کسی باقی میگذاشت. شاید برخی زنها، چون دختر حاج سالم، مسلمه، مایل بودند در مِرگان به چشم کنیز خود نگاه کنند؛ اما مِرگان -دست کم حالا- تنگ چنین باری را خرد نمیکرد. خوش خلقی او را باید از چاپلوسی جدا میکردند. روی گشادهی مِرگان در کار، نه برای خوشایند صاحب کار، بلکه برای به زانو درآوردن کار بود. مِرگان این را یاد گرفته بود که اگر دلمرده و افسرده به کار نزدیک بشود، به زانو در خواهد آمد و کار بر او سوار خواهد شد. پس با روی گشاده و دل باز به کار میپیچید. طبیعت کار چنین است که میخواهد تو را به زمین بزند، از پا درآورد. این تو هستی که نباید پا بخوری، نباید از پا دربیایی. و مِرگان نمیخواست خود را ذلیل، ذلیل کار ببیند(۲۱۷)”
“بر روی هم آنچه دیده میشد اینکه همه چیز به هم خورده است. چیزی از میان رفته بود که باید میرفت؛ اما چیزی که باید جایش را میگرفت، همان نبود که میباید. سرگردانی. کلافگی. ابراو با اینکه سود و زیانی چنان رویارو نداشت، احساس میکرد در توفان گم شده است. در بیابان گم شده است. تکلیف خود را نمیفهمید. کار و روزگار خود را نمیفهمید. در حدود دلبندیهایش، رفتارش بر هم خورده بود. خلق و خویش تغییر کرده بود. نگاهش روی چیزها همان نگاه پیش از این نبود. خاک و خانه و برادر و مادر، جور دیگری برایش معنا میشدند. چیزی، حجم ثقیلی ترکیده بود، منفجر شده بود و تکههایش در دود و خاک معلق بودند. تکههای معلق را نمیشناخت. تکهها، اجزاء همان ثقل بودند؛ اما دیگر ثقل نبودند و پراکنده و بیهویت بودند. لابد هر کدام هویت تازهای یافته بودند، اما ابراو نمی فهمیدشان. عباس بود، ابراو بود، هاجر بود، مِرگان بود و -شاید- سلوچ هم بود؛ اینها تکههای خانوادهی سلوچ بودند؛ اما هیچکدام خانوادهی سلوچ نبودند. هر کدام چیزی برای خود بودند. مردم زمینج تک به تک همان مردم بودند؛ اما مردم، دیگر همان مردم نبودند. کک سمجی به تنبانها افتاده بود. آفتابنشینها راه شهرها را بلد شده بودند، خرده مالکها در جنب و جوشی تازه بازی برد و باخت را میآزمودند. هر چه بود، زمینج پراکنده میشد. آرامش غبار گرفتهی دیرین بر هم خورده و کشمکشی تازه آغاز شده بود و میرفت تا جدالی تازه سر بگیرد. ء(۳۸۸)”
“اصفهان آزارم میداد. من کاری به تهران نداشتم. نه دوستش داشتم و نه کاری به کارش. او هم به من همینطور. اما اصفهان نه. به من کار داشت. من هم به او. هر جا که پا میگذاشتم، چیزی بود که آزارم میداد. چه چیزی که به همان صورتی که از بچگی دیده بودم هنوز مانده بود و چه چیزی که از آن صورت درآمده بود و چیز دیگر شده بود. و همهی چیزهایی که در اصفهان بود یکی از این دوتا چیز بود. خیابانهای پهنی که به جای کوچههای باریکِ سابق کشیده بودند همانقدر غمانگیز بود که کوچههای باریک و محلههای قدیمی دستنخورده.”
“میان همهی شیوههای پرورش عشق، همهی ابزارهای پراکنش این بلای مقدس، یکی از جملهی کارآترینها همین تندباد آشفتگی است که گاهی ما را فرا میگیرد. آنگاه، کار از کار گذشته است. به کسی که در آن هنگام با او خوشایم دل میبازیم. حتا نیازی نیست که تا آن زمان از او بیشتر از دیگران، یا حتا به همان اندازه، خوشمان آمده بوده باشد. تنها لازم است که گرایشمان به او منحصر شود. و این شرط زمانی تحقق مییابد که – هنگامی که از او محرومایم – به جای جستجوی خوشیهایی که لطف او به ما ارزانی میداشت یکباره نیازی بیتابانه به خود آنکس حس میکنیم. نیازی شگرف که قوانین این جهان، برآوردناش را محال و شفایش را دشوار میکنند. نیاز بیمعنی و دردناک تصاحب او”
“ ...اینکه می گویم مترجم نباید دیده شود وقتی به ترجمه ی ادبی می رسیم ممکن است حکم بی رحمانه ای باشد. شاید تسکین این درد این است که مترجم بداند در کار بسیار مهمی دخالت کرده است. او در تب و تاب و شور آفرینش با مؤلف و نویسنده وارد مشارکت شده است. مثل آهنکاری که در ساختن یک بنای فخیم معماری از او کمک بخواهیم اما بعد از اتمام کار دیگر تیرآهن ها را نمی بینیم. ترجمه به نظر من چنین سهمی از آفرینش می گیرد. یک چیزهایی از آفرینش در او هست... منتها اصل قضیه به نظر من این است که ترجمه آفرینش نیست. ترجمه مشارکت دورادور در اثری ست که قبلاً آفریده شده. اینجاست که بحث فنی آن پیش می آید. یعنی ترجمه یک کار بسیار دقیق فنی در انتقال یک اثر آفریده شده است. این امر دوقطبی بودن یا دولبه بودن کار ترجمه را نشان می دهد... یعنی شما از یک طرف در یک اثر آفرینشی دخالت دارید و از طرف دیگر باید هرچه کمتر دیده شوید. دلداری ای که به مترجم می شود داد این است که در یک کار بزرگ مشارکت دارد و دارد در کار سترگی دخالت می کند. بنابراین هرقدر فروتنی نشان بدهد باز هم از باد آن آفرینش اصلی چیزی به او می رسد.”
“آدمی هرگز خود را پنهان نمی کند از نگاه خود اگر با دل در ریا نباشد. و آدمی مگر چند چشم محرم می شناسد تا بتواند خود را، روح خود را، بی پوشش و پرهیز در پرتو نگاهش بدارد؟چه بسا مردمانی که می آیند و میروند بی که از خیالشان بگذرد این موهبت نیز وجود داشته است، موهبتی که انسان نه بس بخواهد، بلکه احساس وجد کند از این که خودی ترین، که محرم ترین چشمان عالم در او می نگرد”
“در اتاق مُتل، انجیل را باز کردم و به دنبال داستانهایی که از نابودیهای بزرگ سخن میگوید گشتم. خواندم: "...آنگاه خداوند بر سدوم و عموره گوگرد و آتش از آسمان بارانید. و آن شهرها و تمامی وادی و جمیع سکنه شهرها و نباتات زمین را واژگون ساخت."...و البته لوط به زنش گفته بود پشت سر خود را نگاه نکند تا چشمش به جایی که زمانی خانه و کاشانه آن همه مردم بود نیفتد. اما زن لوط برعکس پشت سر خود را "نگاه کرد" و من به خاطر همین کار، دوستش دارم. زیرا عمل او کاری انسانی بود. و به ستونی از نمک تبدیل شد...کتابی که میخواستم درباره جنگ بنویسم تمام شده است... این یکی، کتاب موفقی از کار در نیامد. جز این هم انتظار نمیرفت. آخر، این کتاب را یک ستونِ نمک نوشته است.(سلاخخانهی شمارهی پنج - کورت وُنهگات) ترجمهی ع.ا.بهرامی، ص 37”