“مرگ سفید استچون کاغذو خستگی و تنهایی مرا می نوشد”

بیژن جلالی

بیژن جلالی - “مرگ سفید استچون کاغذو خستگی و تنهایی مرا...” 1

Similar quotes

“تنهایی" تنهایی چون بارانشامگاهان برمی خیزد از دریااز هامونهای پرت و دور افتادهو می ریزد آنگاه بر روی شهر می بارد تنهاییدر این ساعات حال و بی حالی وقتی کوچه ها به صبح می رسندوقتی که جفتهاییبی آنکه چیزی بیابند در یکدیگرنومید و غمیناز هم جدا می شوند وقتی آنان که نفرت از هم دارندبه ناچار همبستر می شوند ، آنگاه تنهایی با رود ها همراه خواهد شد ”

راینر ماریا ریلکه
Read more

“عقل و خرد پاسخ مرا خواهد داد و آنچه می خواهم در خود من است.”

ژوزف مورفی
Read more

“باور نمی کند، دل من مرگ خویش رانه، نه من این یقین را باور نمی کنمتا همدم من است، نفسهای زندگیمن با خیال مرگ دمی سر نمی کنمآخر چگونه گل، خس و خاشک می شود ؟آخر چگونه، این همه رویای نو نهالنگشوده گل هنوزننشسته در بهارمی پژمرد به جان من و، خاک می شود ؟در من چه وعده هاستدر من چه هجرهاستدر من چه دستها به دعا مانده روز و شباینها چه می شود ؟آخر چگونه این همه عشاق بی شمارآواره از دیاریک روز بی صدادر کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟باور کنم که دخترکان سفید بختبی وصل و نامرادبالای بامها و کنار دریاچه هاچشم انتظار یار، سیه پوش می شوند ؟باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گوربی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاکباور کنم که دلروزی نمی تپدنفرین برین دروغ، دروغ هراسناکپل می کشد به ساحل آینده شعر منتا رهروان سرخوشی از آن گذر کنندپیغام من به بوسه لبها و دستهاپرواز می کندباشد که عاشقان به چنین پیک آشتییک ره نظر کننددر کاوش پیاپی لبها و دستهاستکاین نقش آدمیبر لوحه زمانجاوید می شوداین ذره ذره گرمی خاموش وار مایک روز بی گمانسر می زند جایی و خورشید می شودتا دوست داری امتا دوست دارمتتا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهرتا هست در زمانه یکی، جان دوستدارکی مرگ می تواندنام مرا بروبد از یاد روزگار ؟بسیار گل که از کف من برده است باداما من غمینگلهای یاد کس را پرپر نمی کنممن مرگ هیچ عزیزی راباور نمی کنممی ریزد عاقبتیک روز برگ منیک روز چشم من هم در خواب می شودزین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیستاما درون باغهمواره عطر باور من، در هوا پر است”

سیاوش کسرایی / Siavash Kasraee
Read more

“ای مرگ تو نوشداروی ماتمزدگی و نا امیدی می باشی تو پرتو درخشانی اما تاریکت میپندارند ”

صادق هدایت
Read more

“هر جوانی در بهار زندگیش سلمی کرامه ای دارد که در هنگام غفلتش به سراغ او می آید و به تنهایی اش معنایی شاعرانه می دهد و وحشت روزهایش را مانوس و سکوت شبهایش را آمیختع با آهنگ می سازد.”

جبران خليل جبران
Read more