“دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگوگفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگومن به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو”

مولوی

Explore This Quote Further

Quote by مولوی: “دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت 	آمدم نعره مزن… - Image 1

Similar quotes

“بشنو از نی چون حکایت می کنداز جدایی ها شکایت می کندکز نیستان تا مرا ببریده انداز نفیرم مرد و زن نالیده اندسینه خواهم شرحه شرحه از فراقتا بگویم شرح درد اشتیاقهر کسی کو دور ماند از اصل خویشبازجوید روزگار وصل خویشمن به هر جمعیتی نالان شدمجفت بدحالان و خوشحالان شدمهر کسی از ظن خود شد یار مناز دورن من نجست اسرار منسر من از ناله ی من دور نیستلیک چشم و گوش را آن نور نیستتن ز جان و جان ز تن مستور نیستلیک کس را دید جان دستور نیستآتش است این بانگ نای و نیست بادهر که این آتش ندارد نیست بادآتش عشقست کاندر نی فتادجوشش عشق است کاندر می فتادنی حریف هر که از یاری بریدپرده هایش پرده های ما دریدهمچو نی زهری و تریاقی که دید؟همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟نی حدیث راه پرخون می کندقصه های عشق مجنون می کندمحرم این هوش جز بیهوش نیستمر زبان را مشتری جز گوش نیستدر غم ما روزها بیگاه شدروزها با سوزها همراه شدروزها گر رفت گو: رو باک نیستتو بمان ای آنکه چون تو پاک نیستهرکه جز ماهی ز آبش سیر شدهرکه بی روزیست روزش دیر شددرنیابد حال پخته هیچ خامپس سخن کوتاه باید والسلامبند بگسل باش آزاد ای پسرچند باشی بند سیم و بند زرگر بریزی بحر را در کوزه‌ایچند گنجد قسمت یک روزه‌ایکوزه چشم حریصان پر نشد تا صدف قانع نشد پر د’ر نشد هر که را جامه ز عشقی چاک شد او ز حرص و عیب کلی پاک شد شاد باش ای عشق خوش سودای ماای طبیب جمله علتهای ما ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد عشق جان طور آمد عاشقا طور مست و خر موسی صاعقا با لب دمساز خود گر جفتمی همچو نی من گفتنیها گفتمی هر که او از هم زبانی شد جدا بی زبان شد گرچه دارد صد نوا چونکه گل رفت و گلستان درگذشت نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت جمله معشوقست و عاشق پرده ای زنده معشوقست و عاشق مرده ای چون نباشد عشق را پروای او او چو مرغی ماند بی پروای او من چگونه هوش دارم پیش و پس چون نباشد نور یارم پیش و پس عشق خواهد کین سخن بیرون بودآینه غماز نبود چون بود آینت دانی چرا غماز نیست زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست”


“نادر اشخاصی قادرند عاشق شوند زیرا نادر اشخاصی قادرند همه‌ چیز را از دست بدهند. آنها فکر می‌کنند که عشق پایان تمام بدبختی‌هاست. حق دارند این‌طور فکر کنند، اما این اشتباه است که می‌خواهند بدور از بدبختی‌های حقیقی زندگی کنند. آنها در جایی به سر می برند که هیچ چیز و هیچ کس به سراغشان نمی آید. ابتدا باید به آن تنهایی دست یافت که هیچ نوع خوشبختی نمی تواند آن را از بین ببرد.زن آینده”


“از من رمیده ای و من ساده دل هنوزبی مهری و جفای تو باور نمی کنمدل را چنان به مهر تو بستم که بعد از ایندیگر هوای دلبر دیگر نمی کنمرفتی و با تو رفت مرا شادی و امیددیگر چگونه عشق تورا آرزو کنمدیگر چگونه مستی یک بوسه تورادراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنمیاد آر آن زن ، آن زن دیوانه را که خفتیک شب بروی سینه تو مست عشق و نازلرزید بر لبان عطش کرده اش هوسخندید در نگاه گریزنده اش نیازلب های تشنه اش به لبت داغ بوسه زدافسانه های شوق تو را گفت با نگاهپیچید همچو شاخه پیچک به پیکرتآن بازوان سوخته در باغ زرد ماههر قصه ایی که ز عشق خواندیبه گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده استدردا دگر چه مانده از آن شب ، شب شگفتآن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده استبا آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یادمی خواهمت هنوز و به جان دوست دارمتای مرد ای فریب مجسم بیا که بازبر سینه پر آتش خود می فشارمت”


“هیچ ساعتی دقیق نیست و هیچ چیز مال ِ خودِ آدم نیست ، مگر همان چیزهایی که خیال می کند دل بستگی هایی به آن دارد ، بعد یکی یکی آن ها را از آدم می گیرند”


“،با خویش همیشه عشقِ خود میبازیم،وز خویشتن و جمالِ خود مینازیم،از خویش چو هیچ کس دگر نیست پدید،یک لحظه به هیچ کس نمیپردازیم”


“صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنمتا به کی در غم تو ناله شبگیر کنمدل دیوانه از آن شد که نصیحت شنودمگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنمآن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهاتدر یکی نامه محال است که تحریر کنمبا سر زلف تو مجموع پریشانی خودکو مجالی که سراسر همه تقریر کنمآن زمان کارزوی دیدن جانم باشددر نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنمگر بدانم که وصال تو بدین دست دهددین و دل را همه دربازم و توفیر کنمدور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگویمن نه آنم که دگر گوش به تزویر کنمنیست امید صلاحی ز فساد حافظچون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم”