“بهار بودکه آستانه کفش‌های تو را پوشیدحالا تو با ستاره‌هایی که ریشه در خون من دارندبه خانه آمده‌ایمی‌خواهیبرف این همه سال رادر دلم آب کنیکه چه؟من به رویاهای بلورین عادت کرده‌ام”

فریاد ناصری

فریاد ناصری - “بهار بودکه آستانه کفش‌های تو را پوشیدحالا...” 1

Similar quotes

“درخت با جنگل سخن می گویدعلف با صحراستاره با کهکشانو من با تو سخن می گویمنامت را به من بگودستت را به من بدهحرفت را به من بگوقلبت را به من بدهمن ریشه های تو را دریافته امو با لبانت برای همه سخن گفته امو دست هایت با دست های من آشناستو در خلوت روشن با تو گریسته ام... برای خاطر زندگان”

احمد شاملو
Read more

“آه می بینم، می بینمتو به اندازه تنهایی من خوشبختیمن به اندازه زیبایی تو غمگینمچه امید عبثیمن چه دارم که ترا در خور؟هیچ -من چه دارم که سزاوار تو؟هیچ-تو همه هستی من، هستی منتو همه زندگی من هستیتو چه داری؟همه چیز -تو چه کم داری؟ هیچ”

حمید مصدق
Read more

“چرا تو این همه خوبی؟ بیا کمی بد باش!‏نمی توانی، می دانم، نمی توانی، امابیا کمی بد باش !‏تویی که سبزه و گل را به آب عادت دادیتویی که با لب خود، این غمین تنها رابه می بشارت دادیتو را که می بینمخیال می کنم انسان، همیشه این سان استچرا همیشه بهاری؟ کمی زمستان باشمرا به سردی این روزگار عادت دهچرا تو این همه خوبی؟ بیا کمی بد باش”

عمران صلاحی
Read more

“تفنگت را زمین بگذار که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن ندارم جز زبان دل، دلی لبریز مهر تو، تو ای با دوستی دشمن! زبان آتش و آهن زبان خشم و خونریزی ست زبان قهر چنگیزی ست بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن ـ شاید فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید برادر گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار تفنگت را زمین بگذار، تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو این دیو انسان کش برون آید. تو از آیین انسانی چه می دانی؟ اگر جان را خدا داده ست چرا باید تو بستانی؟ چرا باید که با یک لحظه، غفلت، این برادر را به خاک و خون بغلطانی ؟ گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی و حق با توست، ولی حق را ـ برادر جان ـ به زور این زبان نافهم آتشبار نباید جست! اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار تفنگت را زمین بگذار!”

فريدون مشيری
Read more

“من چگونه ستایش کنم آن چشمه را که نیست ؟من چگونه نوازش کنم این تشنه را که هست ؟من چگونه بگویم که این خزان زیباترین بهار ؟من چگونه بخوانم سرود فتحمن چگونه بخواهم که مهر باشد ای مرگ مهربانزیباترین بهار در این شهرزیباترین خزانستمن چگونه بر این سنگفرش سختبا چه گونه گیاهی نظر کنمبا چگونه رفیقی سفر کنممن چگونه ستایش کنم این زنده را که مرد ؟من چگونه نوازش کنم آن مرده را که زیست ؟پرنده ها به تماشای بادها رفتندشکوفه ها به تماشای آب های سپیدزمین عریان مانده ست و باغ های گمانو یاد مهر تو ای مهربان تر از خورشید”

م. آزاد
Read more