“دریغا که بار دگر شام شد / سراپای گیتی سیه فام شد همه خلق را گاه آرام شد / مگر من، که رنج و غمم شد فزون جهان را نباشد خوشی در مزاج / بجز مرگ نبود غمم را علاج ولیکن در آن گوشه در پای کاج / چکیده ست بر خاک سه قطره خون”

صادق هدایت

صادق هدایت - “دریغا که بار دگر شام شد / سراپای گیتی سیه...” 1

Similar quotes

“او سرسپرده می خواست من دلسپرده بودم من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس که روزها را با شب شرمده بودم یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجماز بس که خویشتن را در خود فشرده بودم در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم ”

محمدعلی بهمنی
Read more

“ریسمان گم شد. هزارتو هم. حالا حتی نمی دانیم ما را هزارتویی، کیهانی پنهانی یا برزخ آشوبی در برگرفته است. وظیفه ی مقدس ماست که باور کنیم هزارتویی و ریسمانی هست. ما هرگز به آن ریسمان برخورد نخواهیم کرد. شاید آن را در اعمال مذهبی می یابیم و از دست می دهیم. یا در عروض، یا در رویایی، یا در واژه هایی که آن را فلسفه می نامیم یا در خوشبختی ساده ی ناب.”

خورخه لوییس بورخس
Read more

“حلقهدخترک خنده کنان گفت که چیستراز این حلقه ی زرراز این حلقه که انگشت مرا این چنین تنگ گرفته ست به برراز این حلقه که در چهره ی او این همه تابش و رخشندگی استمرد حیران شد و گفت:(حلقه ی خوشبختی است ،حلقه ی زندگی است)همه گفتند :مبارک باشددخترک گفت دریغا که مراباز در معنی آن شک باشدسالها رفت و شبیزنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زردید در نقش فروزنده ی اوروز هایی که به امید وفای شوهربه هدر رفته ،هدرزن پریشان شد و نالید که وایوای،این حلقه که در چهره ی اوباز هم تابش و رخشندگی است حلقه ی بردگی و بندگی است”

فروغ فرّخ‌زاد
Read more

“ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم توییماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم توییردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت ...چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم توییای نسیم بی‌قرار روزهای عاشقیهر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم توییسایه زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشتآتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم توییباد پیراهن کشید از دست گل‌ها ناگهانعطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم توییچون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمتغنچه‌ای سر در گریبان شد، گمان کردم توییکشته‌ای در پای خود دیدی یقین کردی منمسایه‌ای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی”

فاضل نظری
Read more

“حالا من دور خواهم شد. تا آنجا که از افق مکالمه ی نیرومند او در کسی یا چیزی پناه بگیرم.من دور خواهم شد و باز فرو خواهم رفت و همه ی زیبایی های فهمیدن هایش را برای کسانی رها خواهم کرد که او را هرگز درنخواهند یافت. نه، هرگز در نخواهند یافت. حتی ذره ای در نخواهند یافت. و خوب می دانم جز من، جز این من از نفس افتاده، هیچ روحی نمی تواند او را آنچنان که هست، آنچنان که نیازی به تا کردن و کوچک کردن و مچاله کردن اش نباشد، ادراک کند. و این، این گذاشتن ناگهانی نقطه در دل کلمه، این سلاخی و کشتار کلمه، پرمعناترین و بزرگ ترین و غم بارترین و غریب ترین و تلخ ترین و عمیق ترین تراژدی روح انسانی است”

مصطفی مستور
Read more