“آنکه میگوید دوستت دارمخُـنـیـاگر غمگینیستکه آوازش را از دست داده استای کاش عشق رازبان ِ سخن بودهزار کاکلی شاددر چشمان توستهزار قناری خاموشدر گلوی منعشق راای کاش زبان ِ سخن بودآنکه میگوید دوستت دارمدل اندُه گین شبی ستکه مهتابش را می جویدای کاش عشق رازبان ِ سخن بودهزار آفتاب خندان در خرام ِ توستهزار ستارهی گریاندر تمنای منعشق راای کاش زبان ِ سخن بود”
“هزار کاکلیِ شاددر چشمانِ توستهزار قناری خاموشدر گلوی منعشق راای کاش زبانِ سخن بودآنکه میگوید دوستات میدارمدلِ اندهگینِ شبیستکه مهتابش را میجویدای کاش عشق رازبانِ سخن بودهزار آفتابِ خندان در خرامِ توستهزار ستارهی گریاندر تمنای منعشق راای کاش زبانِ سخن بود”
“آنکه می گوید دوست ات می دارمخنیاگر غمگینی ستکه آوازش را از دست داده است.ای کاش عشق رازبان سخن بودهزار کاکلی شاددر چشمان توستهزار قناری خاموشدر گلوی من.عشق راای کاش زبان سخن بود”
“آن كه مي گويد دوستت مي دارم،خنياگر غمگيني ست،كه آوازش را از دست داده است. اي كاش عشق را،زبان سخن بود.هزار كاكلي شاد در چشمان توست؛هزار قناري خاموش ،در گلوي من.عشق را، اي كاشزبان سخن بود.آن كه مي گويد دوستت مي دارم،دل اندهگين شبي ست،كه مهتابش را مي جويد.اي كاش عشق را،زبان سخن بود.هزار آفتاب خندان در خرام توست؛هزار ستاره ي گريان،در تمناي من.عشق را،اي كاش، زبان سخن بود”
“درخت با جنگل سخن می گویدعلف با صحراستاره با کهکشانو من با تو سخن می گویمنامت را به من بگودستت را به من بدهحرفت را به من بگوقلبت را به من بدهمن ریشه های تو را دریافته امو با لبانت برای همه سخن گفته امو دست هایت با دست های من آشناستو در خلوت روشن با تو گریسته ام... برای خاطر زندگان”
“پيش از سقراط همه سخن مي گفتند، بعد از آن كه سقراط مسئله ي حقيقت را پيش كشيد، سخن گفتن را دشوار كرد ”