“خبرهای سوخته!چقدر می‌ترسم!از اين که بايدتو را به سوی گذشت زمانبدرقه کنممی‌ترسم..._خبرها همه‌ تكراری‌ عكس‌ها همه...تیترها...یك‌ نفر را بارها اعدام‌ كرده‌ اندو باز او راپای‌ جوخه‌ی دار می‌برندمااعلامیه‌ می‌نويسیم‌و هر چه‌ امضا‌دست‌مان‌ به‌ جایی‌ امضاها همه......دست‌های تو اماهرگز تکرار نمی‌شودبانوی من! چشم‌هات را ببندو دست‌هام را بگيرشايد از لای کتاببيرون آمدمشايدباز خنديدم در آغوش تو._معذرت می‌خواهمکه عاشقت نبودمروزها و ماه‌ها و سال‌هامعذرت می‌خواهم.می‌بوسمت، و می‌بوسمتيک بار قبل از اين‌که به خواب روممی‌بوسمتيک‌بار وقتی به خواب رفتم._سقوط، سقوط، سقوطدر لابلای خبرهامدام هواپيما سقوط می‌کندنان سقوط می‌کندخدا سقوط می‌کندسقف سقوط آنهمه آدم......تنها منم که در خواب تلخ تو زنده می‌شوم.اگر قرار باشدهزار بار زندگی کنمهر هزار بار منمال تو_توفان بودروزنامه در باد می‌سوختو من خبرهای سوخته رادر ميان شعله‌ها برای تو می‌خواندممی‌دانمتاريخ سرزمينم را می‌دانیعشق من!از خودم بگويم؟اول دست‌هات را جوهری کنبعد بيا سراغ تنمبعد هم ببيندست‌هات را به کجای تنم کشيده‌ای._تب و لرز تمام نمی‌شودکنار پنجره‌ی برفی می‌نشينمو اين بستنی رامزه مزه می‌کنميک نگاه به تويک قاشق بستنی...آب می‌شود.حتا موهام می‌خندندوقتی با تو حرف می‌زنمآقای من!حتا وقتی بگويم "نمی‌دانم"عشق توست که قورت می‌دهم._تو باران تنم کنو مرا زير پر چشم‌هات بگيرقطره قطرهتو را گريه می‌کنم.می‌خواهی بروملباس‌های خدا را برات بدزدم؟”

عباس معروفی / Abbas Ma'rofi

Explore This Quote Further

Quote by عباس معروفی / Abbas Ma'rofi: “خبرهای سوخته!چقدر می‌ترسم!از اين که بايدتو را به… - Image 1

Similar quotes

“در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟در تو اين قصه ي پرهيز که چه ؟در من اين شعله ي عصيان نياز در تو دمسردي پاييز که چه ؟حرف را بايد زد درد را بايد گفت سخن از مهر من و جور تو نيست سخن از تو متلاشي شدن دوستي است و عبث بودن پندار سرورآور مهر آشنايي با شور ؟و جدايي با درد ؟و نشستن در بهت فراموشي يا غرق غرور ؟سينه ام اينه اي ست با غباري از غم تو به لبخندي از اين اينه بزداي غبار آشيان تهي دست مرا مرغ دستان تو پر مي سازند ”


“شتاب مکن که ابر بر خانه‌ات ببارد و عشق در تکه‌ای نان گم شود هرگز نتوان آدمی را به خانه آورد آدمی در سقوط کلمات سقوط می‌کند و هنگام که از زمین برخیزد کلمات نارس را به عابران تعارف می‌کند آدمی را توانایی عشق نیست در عشق می‌شکند و می‌میرد ”


“به نام بخشنده بزگ داور بر حق به نام خداوند ایثار و انصافخارم اگر از خاری خارم تو مپنداریدانم که مرا با گل یکجا تو نگهداریگل راتوبه آن گوئی کزعشق معطرشدآن گل که فقط گل بود درحادثه پرپرشدسودای تورا دارم من از دل و از جانمگفتند که پیدا شو دیدند که پنهانمگفتند که پیدا کن خود را و تو را با همگفتم که پیدا هست در هر نفسس آدمپیداست و من پنهان من در تن واو در جانیک آن نظری کردم در خود گذری کردمدیدم که نه در دوری نزدیک تر از نوریدر راه عبور از تو من این همه دور از تویک عمر نیاندیشم هیهات تو در خویشمچشم است که بینا نیست در عشق که اینها نیست”


“چقدر و چند ازين پرنده ها بغلت داري بپروازان همه را من آمده ام آماده ام از آسمان کاغذ خالي ميبارد آغشته کردي آغشته مرا به خون خود بپروازان حالا کاشکاش آمد کلاغ هاي جهان نيستند و آسمان ميباراند روح تو را بر روي من چقدر و چند ببينم و هيچ گاه سير نشوم مي آمده اي انگار با غنچه ها از گوش هايت هر چه با چشم هايم تو را بخورم سير نميشوم بسيرانم بگو بپرانُنُدم و دور تو چرخانُنُدم و دامن هايت را به تکان بريزانم من ـ ميوه هايم را که پيش مرگ تو باشم که بوي گردن آهو را بپيچانم به جانم که پيشِ پيش مرگ تو باشم ب ي شکسته با الفِ قد تو ميرقصد حالا همه کلمه آن تو ميان من بالاي ما از شعرتمرکز نشئه ”


“تفنگت را زمین بگذار که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن ندارم جز زبان دل، دلی لبریز مهر تو، تو ای با دوستی دشمن! زبان آتش و آهن زبان خشم و خونریزی ست زبان قهر چنگیزی ست بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن ـ شاید فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید برادر گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار تفنگت را زمین بگذار، تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو این دیو انسان کش برون آید. تو از آیین انسانی چه می دانی؟ اگر جان را خدا داده ست چرا باید تو بستانی؟ چرا باید که با یک لحظه، غفلت، این برادر را به خاک و خون بغلطانی ؟ گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی و حق با توست، ولی حق را ـ برادر جان ـ به زور این زبان نافهم آتشبار نباید جست! اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار تفنگت را زمین بگذار!”


“وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیش تر تنهاست ، چون نمی تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید چه احساسی دارد و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق کند ، تنهایی تو کامل می شود”